#_ستاره_پنهان__پارت_42


عمه با لبخند ظرف رو از امین گرفت و روی برنج رو تزیین کرد. دیس رو از عمه گرفتم و کنار سفره بردم. شمیم نگاهی به زن عمو انداخت و وقتی دید کسی حواسش نیست، گفت: شنیدی آریانا برگشته؟

خیلی عادی گفتم: چرا به من میگی؟

- گفتم شاید دلت بخواد بدونی.

- دیدی که دلم نمی خواست.

به سمت دیگه ی سفره رفتم که ظرف ها رو مرتب کنم. همراهم اومد و گفت: به خاطر خودت میگم. برو دنبال قضیه رو تموم کنه.

منظورش این بود که بیاد ازم خواستگاری کنه و حرف و حدیث تموم بشه. صدام رو آروم کردم و گفتم: مادرت نگفته حرف زدن با من بدآموزی داره؟!

- دیوونه!

دیشب از خونه ی عمه دیر برگشته بودم و صبح جمعه رو به زور بیدار شده بودم. داشتم یه سری تغییرات توی سایزهای لباس های شرول می دادم. یقه ها رو کمی بسته تر کرده بودم و طول مانتوها رو بلند تر گرفته بودم. سرم رو بلند کردم. چشم های کیمیا هنوز بسته بود و خیلی آروم نفس می کشید. لبخند زدم و دوباره مشغول شدم. صبح زود ساغر کیمیا رو آورده بود که ازش مراقبت کنم تا بتونه به بیمارستان بره و به مادرشوهرش رسیدگی کنه. قرار بود فردا یه عمل برداشتن صفرا داشته باشه.

کیمیا با نق نق بیدار شد و روی تشکش نشست. نگاهش کردم. نزدیک تر اومد و با دیدن قیچی توی دستم گفت: مامان ساغر کو؟

هنوز گیج خواب بود و من رو از روی قیچی می شناخت.

- رفته پیش مامان بزرگت.

- چرا؟

- مامان بزرگت رفته دکتر.

- چرا؟

- عمل کیسه صفرا داره.

با تعجب به من زل زد و گفت: ها؟!

romangram.com | @romangram_com