#_ستاره_پنهان__پارت_41
توی فامیل تنها کسی بود که می تونستم ازش بپرسم. آروم گفتم: اون چیزی که از بچگی همه از ما پنهان می کردن...
عمه خندید و گفت: پس آقاجان قصه هاش رو برات تعریف کرده!!
- منظورم قصه هاش نیست. راستش... این اواخر همه ش حرف یه چیز رو می زد.
- دختر خوب! پیرمرد عقلش رو از دست داده بود.
اخم کردم و گفتم: نه.
سرش رو به نشونه ی تأکید تکون داد و گفت: چرا نمی خوای باور کنی؟ روز ختم هم گفتم. حرف هاش رو یادت نیست؟ رفتارش؟ خیلی وقت بود که پرت و پلا می گفت.
- شوخی می کرد.
صورت عمه یهو ناراحت شد. شمیم و مینو وارد شدند و ظرف هایی که آماده شده بود رو بیرون بردند. عمه هم پارچ ها رو برداشت و رفت. قابلمه ها رو پایین گذاشتم و مشغول خورش ریختن شدم. چند تا بشقاب به بچه ها دادم و عمه موقع گرفتن آخری گفت: تنها توی اون خونه موندی، فکر و خیال نکنی!
ظرف رو برد. امین بالای سرم ایستاد و گفت: سلام عفریته! چرا نیومدی به من خوشامد بگی؟
حوصله نداشتم و فقط گفتم: برو اونور.
- چرا سگ شدی؟!!... اونو بده من نارنجی کنم.
ظرف برنج زعفرونی رو بهش دادم که هم بزنه. عمه برگشت و کنارم نشست. با صدای خیلی آرومی گفت: طلسمی در کار نیست عزیزم. یه بیماری ارثیه. همین. من از دکتر آقاجان خصوصی پرسیدم. ژن دیوونگی تو فک و فامیل ما هست...
امین: خیلی زشته ها عمه! اینجوری در گوشی حرف می زنی.
عمه: برو پیش مردها.
امین: مگه من مردم؟
من: پررو!
romangram.com | @romangram_com