#_ستاره_پنهان__پارت_40


شوهر عمه م به طرف آیفون رفت. سینی رو دور گردوندم. زن عموم از سر شب تا الان چپ چپ نگاهم می کرد. موقع برداشتن گفت: ایشالا عروسیت.

و لبخند مرموزی زد. به مامان که دستپاچه شده بود نگاه کردم. به لطف حرف های پشت سرم که یکی از منابعش همین زن عمو بود و شاهد عینی هم محسوب می شد، خیلی وقت بود دور ازدواج رو خط کشیده بود. فامیل ها که خواستگاری نمی کردند. غیر فامیل ها هم بعداً که چیزی از دهن فامیل می شنیدند، برام جهنم درست می کردند. گور بابای هر چی مرد. امین با خنده پرید وسط پذیرایی و شوخی های عمو و شوهرعمه م شروع شد. به نفر بعدی تعارف کردم. ولی همه ی این ها باعث نمی شد که زن عمو حواسش پرت بشه. دوباره گفت: خدا همه ی جوون ها رو عاقبت به خیر کنه.

این بار نیشخند می زد. شاید از برگشتن آریانا با خبر شده بود. سینی رو جلوی شمیم گرفتم و با خونسردی گفتم: خدا پی قلب هرکس بهش میده!

ولی خودم هم حرفم رو باور نداشتم. دیگه امیدم به همه چیز ته کشیده بود.

بابا چایی برنداشت. حتی نگاه هم نکرد. چیزی نگفتم و سینی رو برگردوندم. وسط راه امین دو تا استکان از توی سینی برداشت و کنار مینو نشست. طبق یه قانون ننوشته، بعد از یه سنی شوخی با دخترها ممنوع بود ولی امین یه جورایی همیشه قوانین رو دور می زد.

امشب مریم نیومده بود. عمه کنار اپن اومد و گفت: تو رو خدا میوه بفرمایید... داداش بفرما... الان سفره رو می چینم.

همه تشکر و تعارف های معمول رو گفتند. عمه رو به امین گفت: چرا دیر کردی؟

امین: تمرین می کردم.

عمه: آفرین. ایشالا تهران قبول میشی.

مامان: نه مژگان. میره فوتبال بازی.

امین: حالا نمی شد ما رو ضایع نکنی؟

همه خندیدند و من سینی شسته شده رو توی کابینت گذاشتم. غذای بچه ها تموم شده بود. ساغر سفره رو از داخل کشو برداشت و بیرون رفت. عمه وارد آشپزخونه شد و گفت: امین چه یهو قد کشید!

ساغر که هنوز دور نشده بود گفت: عقلش که همونه.

عمه دست روی شونه م گذاشت و پرسید: چرا تو خودتی؟

- عمه؟!

- جان؟

romangram.com | @romangram_com