#_ستاره_پنهان__پارت_39
در رو کوبیدم و گفتم: کی برگشتی؟
- صدای کی بود؟
- چرا؟
- درسم تموم شد... اومدم خانواده م رو ببینم. هنوز با هم رفت و آمد دارید؟ مثلاً فامیل بودیم!
- چرا؟
- از ساغر بپرس.
- دست از سرمون بردار. من سه ساله تاوان دادم.
- من آدم بدی نیستم. خودت هم می دونی...
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیبم چپوندم. کافی بود توی فامیل بپیچه که آریانا برگشته، تا من دوباره بیفتم سر زبون ها. البته باید خودم رو آماده می کردم. بین فامیل ما همه چیز زود پخش می شد. دوباره همون حس عجیب به وجودم هجوم آورد. هر بار انگار به روحم سوهان می کشید.
بابا مشغول ریز ریز کردن پوست پرتغال توی ظرف جلوش بود و من مطمئن بودم که یه خبری شده. ساغر دوباره به صورتم نگاه کرد و قاشق بعدی رو توی دهن کیمیا گذاشت. عمه مژگان مشغول غذا کشیدن تو بشقاب دخترش بود که 4 سال از کیمیا بزرگ تر بود. به بچه ها زودتر غذا می دادند که سر سفره شلوغ بازی نکنند. منتظر فرصتی بودم تا با عمه حرف بزنم. از بیکاری خوصله م سر رفته بود ولی نمی خواستم از آشپزخونه بیرون برم. رو به عمه گفتم: کمکی لازم ندارید؟
عمه: نه. همه چیز آماده ست... خیلی وقت بود داداش هام رو دعوت نکرده بودم.
ساغر: خوب کاری کردید.
توی دلم خندیدم. انگار همه منتظر بودند یه بلایی سر آقاجون بیاد تا همه چیز یادشون بیفته.
عمه: سحر یه دور چایی می بری؟
- آره. حتماً
استکان های پر رو روی سینی چیدم و بیرون رفتم. صدای ممتد زنگ توی خونه پیچید و من سینی رو وسط هوا نگه داشتم. همه همزمان گفتند: امین!
romangram.com | @romangram_com