#_ستاره_پنهان__پارت_38


این بار روی صندلی جلو نشسته بودم. با لبخند خداحافظی کردیم و به طرف در رفتم. خوشبختانه زودتر از من داخل رفته بود و خودش رو به ندیدن زده بود. اصلاً حوصله نداشتم. در حیاط رو پشت سرم بستم. با کت زم*س*تونی شکلاتی جلوی باغچه ایستاده بود و دست هاش توی جیب هاش بود. بدون اینکه نگاهش رو از باغچه برداره، گفت: حتماً از سر کار برگشتی.

شالم رو جلو کشیدم و گفتم: یادمه گفته بودید فضول نیستید.

شونه بالا انداخت و گفت: آخه امیر گفته بود روزهای زوج میری!!

با خنده گفتم: پس به خاطر همین روزهای فرد میایید؟

سریع صورتش رو به سمتم چرخوند و خیلی جدی گفت: اگه خواهری مثل تو داشتم، خفه ش می کردم.

به سمت خونه رفتم و گفتم: اون زودتر این کار رو می کرد!

دیگه خسته شده بودم که این آدم هر روز بیاد اینجا و یه سری تیکه بار من کنه و از همه ی کار و زندگی من سر دربیاره. عجیب این بود که حس می کردم می خواد به من نزدیک بشه ولی تنفرش مانعش میشه. قبل از چهلم آقاجون اصلاً به من نگاه هم نمی کرد! به طرفش برگشتم که دیدم چشمش به منه. صورتش ناراحت بود. سرش رو پایین انداخت و با آرامش گفت: قراره سرکارگرم بیاد، ببینیم از چیه خونه میشه استفاده کرد. این ساختمون کار خودمه، از طرف شرکت نیست.

این چه ش بود؟! چرا مظلوم شد؟ چرا برای من تعریف می کرد؟ گیج شده بودم. گفتم: باشه. مشکلی نیست.

گوشیم زنگ خورد و شماره ی ناشناس افتاد. من کسی رو نداشتم که تازه یادم افتاده باشه! جواب دادم: بله؟

صدای مردی توی گوشم پیچید: سلام.

- شما؟

- آریانا.

انگار آب سردی روم پاشیده بودند. هیچ حرفی نمی تونستم بزنم. صداش عوض شده بود یا من حواسم جای دیگه ای بود؟ دوباره گفت: قرار نیست یکی جواب منو بده؟

حتماً ساغر ریجکتش کرده بود. گفتم: شماره ی منو از کجا آوردی؟

- چرا مثل هیولا با من رفتار می کنی؟

نفسم رو فوت کردم. روی گونه م دست کشیدم. چی باید می گفتم؟ میعاد تا جلوی نرده ی بالکن نزدیک شده بود. براش اخم کردم و به سمت خونه رفتم. صداش از پشت سر شنیده می شد: برادر اون یکی همکارته؟!!!

romangram.com | @romangram_com