#_ستاره_پنهان__پارت_37
و سرم رو پایین انداختم. توپ تو زمین اون بود.
- شما چه جوری سر از کارگاه فری جون در آوردید؟
- خب... من طراحی دوخت خوندم. این شغل رو دوست دارم.
- خانواده راضی اند؟
- زندگی مشکلات داره... من هم سعی می کنم با تنهایی کنار بیام.
- تنهایی؟!!
نفسم رو فوت کردم و گفتم: قسمته دیگه. چه میشه کرد؟
- شما خیلی جوونید. چطور خانواده اجازه میدن؟!
- خودم دوست داشتم م*س*تقل باشم. کسی تو اون خونه من رو نمی خواد. تقصیر من نیست.
- جدی؟... جالبه.
غذاها رو آوردند و مشغول خوردن شدیم. تمام مدت نقشه ی قدم بعدی رو می کشیدم. اما آخرین چیزی که می خواستم این بود که نیتم رو بفهمه. بنابراین تمام مدت خوردن سکوت کردم و نقش دخترهای تودار و افسرده رو بازی کردم. برای اولین قرارمون کافی بود. وقتی فهمید خونه میرم با اصرار خواست من رو برسونه. ظاهراً یا حس همدردیش رو تحریک کرده بودم یا من رو قابل دسترس فرض کرده بود که در این صورت براش متأسف بودم!
* غیر واقعی
برای تذکر چند نکته توی دوختن لباس زیادی وقت گذرونده بودیم. جلوی در همزمان با سانتافه ی سفید پارک کرد. این رفت و آمدهای زیاد میعاد هم کم کم داشت دردسر می شد. می ترسیدم حرفی از دهنش بپره و به امیر یا بابا چیزی بگه. دیگه نمی شد زیاد معطل کرد. تمام طول مسیر مشغول مخ زنی بودم. البته طوری وانمود می کردم که نمی خوام کسی رو درگیر مشکلاتم بکنم و بخشی از حرف هام عقیده ی واقعیم بود. قبل از پیاده شدن گفتم: خلاصه اگر درباره ی شرول کمکی از من بر میاد، حتماً بگید.
- مرسی خانوم. مزاحم میشم.
- باز هم ممنون بابت ناهار.
- من از شما ممنونم.
romangram.com | @romangram_com