#_ستاره_پنهان__پارت_4
-خرید واسه مزون.
-حتماً همین امروز باید می رفتی؟
جواب ندادم و فقط گفتم: سانتافه ی سفید دم در بود!
-واه! آرش که رفته امارات.
صدای زن عمو از گوشه ی آشپزخونه اومد: مهندس از آرش خریده.
مامان: چرا؟
زن عمو: قراردادش با الشهاب چهار ساله ست.
من: الشباب.
صورتش غمگین شد و ادامه داد: بچه م چهار سال میره غربت.
من: عوضش به اندازه ی یه عمر جون کندن همه مون پول میاره!
هر دو به من چشم غره رفتند و مامان به زن عمو گفت: مگه همه ش اونجاست؟ میره، میاد... غصه نداره که.
کاپشنم رو در آوردم و به سمت اتاقم که توی همین طبقه بود رفتم. لباس هام رو عوض کردم و با یه بلوزو دامن ساده و شال مشکی بیرون اومدم. مردها توی اتاق پذیرایی بودند که درش بسته بود و از اوضاع و احوال خونه مشخص بود که حاج کریمی هنوز از نماز جماعت مسجد نیومده. دوباره به آشپزخونه رفتم. دخترهای عمه و عموم هم اینجا جمع شده بودند. به سمت یخچال رفتم. همین که در رو باز کردم، شمیم گفت: دنبالش نگرد.
و ظرف خالی الویه ای که دیشب درست کرده بودم رو نشون داد.
- راحت باشید. یه وقت تعارف نکنید!
با خنده گفت: سسش کم بود.
-برات رژیمی درست کرده بودم. سفارش میدادی بیشتر می ریختم!!
romangram.com | @romangram_com