#_ستاره_پنهان__پارت_3


شاید حق با هانی بود. این حس درست از روز مرگ آقاجون سراغم اومده بود و تا امروز که چهلمش بود ادامه داشت. فکر می کردم اگر توی مراسم چهلم نباشم، حالم بهتر میشه ولی فرقی نداشت. نباید انقدر به داستان های مسخره ای که آقاجون تعریف می کرد فکر می کردم. حتی نمی تونستم با کسی در میون بذارم. همه تصور می کردند دیوانه شدم. اما هانی که غریبه نبود!

به سمتش برگشتم که دیدم به شیشه ی کناری خیره شده و گریه می کنه. هر وقت بارون می اومد وضع همین بود. توی دلم خندیدم و گفتم «هر کس به ما می رسه، بدتر از ماست». از توی جیبم دستمال کاغذی درآوردم و به طرفش گرفتم. یه دونه برداشت و باهاش شیشه ی بخار گرفته رو پاک کرد. آدم ها و چراغ ماشین ها واضح تر دیده شد. به صورتم زل زدم. ابروهای کلفت مشکی و برجستگی لب هام چهره م رو همیشه بچگونه نشون می داد. اتوب*و*س به ایستگاه من نزدیک شده بود. موهای فر نامرتبم رو زیر شالم فرو بردم. زیپ کاپشن آبی رنگم رو بستم و به نایلون های خرید مزون اشاره کردم.

-تاکسی بگیری ها... این فریبا خیلی خوش به حالش میشه.

-باشه.

-مراقب این مرده هم باش، با تو پیاده نشه.

به سمت همون مرد نگاه کوتاهی انداخت و سر تکون داد. اتوب*و*س ایستاد و من پیاده شدم. وقتی هانی باهام بود، چشم کسی من رو نمی دید. من قیافه ی معمولی داشتم ولی هانی خیلی زیبا بود. هنوز اول غروب بود اما هوا تاریک نشون می داد.

تمام طول مسیر تا خونه رو به وصیت نامه ای که قرار بود امروز باز بشه فکر می کردم. چیز زیادی از پدربزرگم نمونده بود و یه عمه و عموی زنده ی دیگه هم داشتیم. تمام امیدم به چند تکه جنس خانوادگی بود که نسل به نسل به بچه ی بزرگ خانواده منتقل می شد. یکی از اون جنس ها گردنبند طلایی بود که شکل خورشید داشت و خیلی گرون به نظر می رسید. عمه ی بزرگم فوت شده بود و تکلیف جنس ها مشخص نبود. ساغر تصور می کرد که به عمو ایرج که بعد از عمه بزرگترین بود، می رسه. مامان مطمئن بود سهم دختر بزرگ عمه م میشه. این وسط من هم دلم رو صابون زده بودم.

بارون اوایل دی هنوز نم نم می اومد. هوا سرد بود اما فکر یه سالن مد کوچیک برای خودم، گرمم می کرد. دیگه نه از غرغر و بهانه گیری های فریبا خبری بود، نه از سر و کله زدن با مشتری های بدسلیقه. نفسم رو توی هوا ها کردم و وارد کوچه ی قدیمی شدم. یاد رو به رو شدن با فامیل ها افتادم و اخم کردم. روز بدی رو گذرونده بودم و امیدی به بهتر شدن اوضاعم نداشتم. حتی اگر گردنبند به من می رسید چه جوری دور از چشم همه می فروختمش و با پولش سالن می زدم؟ جواب خانواده م رو چی می دادم؟ همین طوری هم کسی چشم دیدن من رو نداشت. به آسمون سیاه نگاه کردم و گفتم «دیگه نمی کشم... یه راهی جلوم بذار».

همونطور که انتظار می رفت ماشین بابا و شوهرعمه هام جلوی در پارک بود. تو حیاط فقط یه ماشین جا می شد که همیشه سهم عمو بود. جلوتر رفتم.سانتافه ی آرش تابلوترین چیز تو این کوچه و این محله ی قدیمی بود. دوباره خونم به جوش اومد و کله خریم گل کرد. حالم ازش به هم می خورد. چاقو رو از جیبم بیرون آوردم و ضامنش رو کشیدم. روی لاستیک جلو خم شدم و خواستم فرو کنم که کسی از پیاده رو داد زد: چکار می کنی دیوانه؟!!

سریع ایستادم و به صورت بهت زده ش نگاه کردم. این دیگه برای چی اومده بود؟ جلوتر اومد و گفت: به ماشین من چکار داری؟!

ماشین اون؟ همین 40 روز پیش تو مراسم با یه زانتیای مشکی اومده بود! کم نیاوردم و گفتم: جلوی در پارکینگ ما پارک کردید!

-من مهمون اینجام!

جلوتر رفتم. صورتم تو نور قرار گرفت. با شناختنم اخم کرد و به سمت زنگ در رفت. این آرش، نبودنش هم دردسر بود. کلید رو توی در انداختم و قبل از اینکه همراهم وارد خونه بشه در رو کوبیدم. از کنار باغچه ی کوچیک حیاط رد شدم و پله های ورودی رو بالا رفتم. صداهای داخل شنیده می شد. بوت هام رو درآوردم و گوشه ای جفت کردم. با باز کردن در گرمای داخل روی پوستم نشست. زن عمو جلوی پله های طبقه ی دوم ایستاده بود که به سبک خونه های قدیمی با راهروی کوچیکی از فضای اصلی خونه جدا می شد و با موکت خاکستری پوشیده شده بود. متفکرانه نگاه می کرد و نمی دونست چطوری برخورد کنه. گفتم: من سحرم! سلام.

ابرو بالا انداخت و گفت: سلام.

پس ساغر نیومده بود. وارد خونه ی شلوغ و به هم ریخته شدم. مامان توی آشپزخونه بود. به سمتش رفتم و گفتم: چرا تو مسجد نگرفتید؟ کی می خواد خونه رو جمع و جور کنه؟

به لباس های خیسم نگاه کرد و گفت: برو عوض کن. کجا بودی تا الان؟

romangram.com | @romangram_com