#_ستاره_پنهان__پارت_2
-خدا کنه به قولش عمل کرده باشه.
-عمل کرده. مطمئنم.
-اون بیچاره هوش و حواس درست و حسابی نداشت... خودت رو برای همه چیز آماده کن.
-پس برای چی معتمد مسجد رو خواسته بود؟
-ممکنه اسم تو از یادش رفته باشه.
-نه. نرفته.
درسته که پدربزرگم این سال های آخر اوضاع روحی خوبی نداشت ولی دقیقاً همون روزی که من ازش کمک مالی خواسته بودم، یکی از دوست هاش که اهل مسجد محل بود رو دعوت کرده بود. همه ی اهل محل وصیت نامه هاشون رو پیش حاج کریمی امانت میذاشتند. این که تصادفی نبود!
اتوب*و*س تکون دیگه ای خورد. من دلم رو گرفتم و گفتم: آقا درست برون.
راننده که اعصابش داغون تر از من بود، داد زد: ناراحتی با آژانس برو!
هانی توی صورتم دقیق شد و گفت: سحر چه ت شده؟!
-نمی دونم... از صبح یه چیزی روم سنگینی می کنه.
-چه چیزی؟
-یه حسی مثل تنها شدن.
-چند بار بگم برگرد خونه تون؟ چطور جرأت می کنی تو خونه ای که یکی مرده تنها زندگی کنی؟ هزار جور اتفاق ممکنه بیفته.
-من ترسو نیستم. اما این حس خیلی واقعیه.
-برگرد خونه سحر. تنهایی فکر و خیال میاره.
romangram.com | @romangram_com