#_ستاره_پنهان__پارت_35


- سلام. بفرمایید؟

- من ملکیان هستم. فرزین ملکیان.

یه کم هول شدم. منتظرش بودم ولی نه انقدر زود. لحنم رو ملایم تر کردم.

- بله. صداتون رو شناختم.

- خوب هستین؟

- به لطف شما. ممنون. شما چطورید؟ شرول جان خوبه؟

- تشکر می کنم... تماس گرفتم اگر وقت دارید درباره ی لباس ها صحبت کنیم.

کمی فکر کردم و بعد گفتم: راستش الان مشغول کاری بودم. ظهر وقتم آزاده. ایرادی که نداره فرزین خان؟

- نه چه ایرادی... ظهر تماس می گیرم.

فکر می کردم جنتلمن تر این حرف ها باشه. لب و لوچه م آویزون شد که ادامه داد: اگر وقت دارید ناهار در خدمت باشیم؟

سریع نیشم باز شد و بدون توجه به اینکه فقط تعارف زده بود، گفتم: اینطوری که زحمت میشه!

- خواهش می کنم. رستوران آفتاب* به مسیرتون می خوره؟ 12:آفتاب کجا و اینجا کجا؟ احتمالاً فکر کرده بود که مزون هستم.

- بله. می بینمتون... باز هم ممنون.

قطع کردم. از ماکارونی راحت شدم. فقط باید به موقع می رسیدم. جیغ کوتاهی زدم و به طرف لباس هام دویدم. تنها چیزی که با بهترین جنس ها و طرح ها تو بساط من پیدا می شد، همین لباس ها بود. مانتوی مشکی و قرمز خوشدوختی انتخاب کردم که ضخیم باشه و نیازی به پالتو نداشته باشم. شال قرمز پوشیدم و آرایش ملایم کردم با اینکه رنگ های تیره با موهای فر مشکی و چشم های درشتم بیشتر هماهنگ بود. به هر حال زیبایی چهره آخرین چیزی بود که من بهش اهمیت می دادم. به سمت آشپزخونه رفتم و زیر گاز رو خاموش کردم. باید با آخرین سرعت خودم رو به رستوران می رسوندم.

بعد از چند بار تاکسی عوض کردن رأی ساعت 12:35 وارد رستوران شدم و دنبال میز فرزین گشتم. می دونستم خوش قوله. خصوصاً تو قرار اول. کنار پنجره یه گوشه ی دنج نشسته بود. با دیدن من لبخند زد. به طرف میز رفتم. تمام مدت نمی تونستم این فکر رو که همه ی مردها سر و ته یه کرب*ا*س*ند، از ذهنم بیرون کنم. روی صندلی نشستم و لبخند زدم. زندگی همین بود. تا کی منتظر سرنوشت می نشستم.

بعد از اینکه سفارش ها رو داد رو به من گفت: طرح لباس ها رو خودش داد؟

romangram.com | @romangram_com