#_ستاره_پنهان__پارت_34


با لبخند بهش زل زدم. قبل از فوت آقاجون زیاد توجه ام رو جلب نکرده بود. در واقع به جز عیدها و مراسم، با ما رفت و آمد نداشتند. برعکس ِ همیشه به چشم هام نگاه کرد و با حالتی شبیه تأسف گفت: خیال کردی این ادا و اطوار دخترونه پیش هر مردی خریدار داره؟!!

نگاهش کاملاً بی تفاوت بود. دو تا تیله ی قهوه ای روشن، خالی از هر حسی.

- نه! من درباره ی مردها فکر و خیال نمی کنم.

روش رو برگردوند و من به سمت وسایلم رفتم. صداش از پشت سر اومد: دو روز پیش قصدتون از بردن اسم مریم چی بود؟

برگشتم و گفتم: قصدی نداشتم.

در حالیکه مشخص بود باور نکرده، گفت: همه که مثل شما مشتاق اینجور روابط نیستند.

با لبخند گفتم: می خوایید اسم دو تا از دوست پسرهای مریم رو بگم؟

ابروش رو بالا انداخت و واضح بود که جا خورده. ادامه دادم: به خودش مربوط میشه. نه به من، نه به شوهر آینده ش.

- ...

- اما شما دنبال نجابتش نبودید. منتظر بودید سهم مادرش رو به اون بدند، که آقاجونم ناامیدتون کرد!

با تعجب گفت: چی داری میگی؟

- اون شب دیدمتون که منتظر بودید... خیلی هم ناگهانی بی خیال مریم شدید! من کندذهن نیستم!

فقط نمی دونستم چرا پول انقدر باید براش مهم باشه. خودش وضع مالی خوبی داشت! صدای یکی از مردها از آشپزخونه اومد. هر دو ساکت شدیم. حرف دیگه ای باقی نمونده بود. هر سه خداحافظی کردند و به سمت در رفتند. همون مرد آخرین لحظه احترام نظامی گذاشت که من به در خروج اشاره کردم.

بسته ی ماکارونی رو از کابینت بیرون آوردم. هنوز هم هیچی از پول خودم برای خونه نخریده بودم. آقاجون همیشه عادت داشت یه دفعه برای چند ماه خرید می کرد. البته این اواخر من مسئول خرید بودم. اگر قیم من شده بود، الان حقوق بازنشستگیش به من می رسید ولی بابای من که حی و حاضر بود. ظرف آب رو روی گاز گذاشتم. موبایلم زنگ خورد و فکرهام رو قطع کرد. به سمت طاقچه ی توی پذیرایی رفتم. گوشی قراضه رو برداشتم. شش- هفت ماه پیش یه آدم مزخرف باعث شد گوشی از دستم بیفته تو جوب و دیگه پول خریدن یه چیز درست و حسابی رو نداشتم.

- بله؟

- سلام.

romangram.com | @romangram_com