#_ستاره_پنهان__پارت_33
پوزخند زد و گفت: من با مالک ها هماهنگ کردم.
- کسی با من هماهنگ نکرده.
- فقط اومدند فضا رو ببینند برای نقشه آپارتمان... کسی با تو کاری نداره.
و آهسته تر گفت: اگه تو باهاشون کاری نداشته باشی.
چشم هام رو گرد کردم و خواستم چیزی بگم که با دست در رو نشون داد.
- برو داخل. تو حیاط نمون.
شاید واقعاً شوخی های من رو جدی گرفته بود. دیگه نباید تکرار می کردم. این آدم که ندیده و نشناخته درباره ی من قضاوت کرده بود و اینطوری حرف می زد، حتی ارزش جواب دادن هم نداشت. نیشخند زدم و به سمت در رفتم. نرسیده به در برگشتم و رو به همون مرد، بلند گفتم: آقا! جارو و خاک انداز کنار باغچه ست.
با دست گلدون شکسته رو نشون دادم. سرم رو برگردوندم و صدای خنده ی مرد دوم توی حیاط پیچید. دوباره کنار کاغذ ها و وسایل دیگه م نشستم و سعی کردم تمرکزم رو به دست بیارم.
یقه ی این یکی رو شل انتخاب کردم با آستین های سه ربع و زیپ از ب*غ*ل که زیاد شبیه مانتو نباشه. به خصوص با شلوار جین چیز جالبی می شد. مشغول بریدن الگوها شدم. الگوهای هر لباس رو تو باکس جدا میذاشتم. برای تزیین لباس ها هم تکه هایی با طرح و رنگ متفاوت اما همجنس پارچه ی اصلی در نظر گرفته بودم. فریبا برای این لباس ها دستم رو باز گذاشته بود.
دوباره چند ضربه به در خورد و صدای «یاالله» گفتن اومد. زیر لب گفتم «ای بابا» و قیچی رو پرت کردم. بلند شدم و همزمان با پوشیدن مانتوم گفتم: بفرمایید.
هر چند که لباس هام همینطوری هم مشکلی نداشت. ولی این میعاد ظاهراً خیلی خاله زنک بود. وارد شد و مردهای کت و شلواری رو که هر دو نیششون باز بود، به سمت حیاط خلوت پشت آشپزخونه راهنمایی کرد. در واقع نورگیری که روش ایرانیت گذاشته بودیم و توش خرت و پرت ها رو نگهداری می کردیم. مردی که گلدون رو شکسته بود گفت: امرتون اجرا شد.
- پس مراقب شکستنی های اون ور باشید.
- چشم قربان.
بامزه حرف می زد. لبخند زدم. مردها وارد آشپزخونه شدند و میعاد با اخم رو به روی من ایستاد. کت خاکستریش رو روی ساعدش انداخته بود. گفتم: چیه؟! رفقای شما کرمکی اند. به من چه؟
اصطلاح مهدیس رو به کار برده بودم. صداش رو پایین آورد و گفت: به قول معروف، کرم از خود درخته!
بدجوری از دست انداختن این آدم خوشم می اومد. نزدیک تر رفتم و با اشاره به سر تا پاش گفتم: ظاهراً به درخت های دیگه هم سرایت کرده؟!
romangram.com | @romangram_com