#_ستاره_پنهان__پارت_32
موقع رفتن بچه ها آروم به ساغر گفتم: نمیشه امشب بمونی اینجا؟
- کیوان چی؟ من که گاهی میام خونه پایین پیشت.
- می ترسم شما رفتید، بابا دعوام کنه.
دکمه هاش رو بست و گفت: نه. امروز حالش خوب بود.
خندیدم و ساغر به سمت کیمیا رفت که لباسش رو مرتب کنه. برگشتم و میعاد رو پشت سرم دیدم. چشم هاش عصبانی بود. شاید چون معمولاً به چشم های کسی خیره نمی شد حالا اینطور به نظر می رسید. سریع مسیر نگاهش رو عوض کرد و آروم گفت: ببخشید!
از جلوی جالباسی کنار رفتم. خواست پالتوی قهوه ایش رو برداره. زودتر برداشتم. شونه های پالتو رو به سمتش نگه داشتم و با نیشخند گفتم: کمک نمی خوایید؟
چپ چپ نگاهم کرد. وقتی خجالت می کشید یا تعجب می کرد، خیلی بامزه می شد. لبخند زدم و پالتو رو به طرفش گرفتم. با اخم وحشتناکی از دستم کشید. م*س*تقیم به سمت اتاقم رفتم تا قبل از غرغر بابا خودم رو به خواب بزنم.
طراحی سه تا از لباس های شرول تموم شده بود و مشغول آخری بودم. تمام سعی ام رو کرده بودم که هم به سن و سالش بخوره، هم با فرهنگ دوگانه ش جور در بیاد. یکی از کارها سارافون یقه بازی بود که کمر می خورد و توی تن خوب خودش رو نشون می داد. کار بعدی تو مایه های پانچوی جلو باز بود که خیلی راحت و شیک به نظر می رسید. هنوز پارچه های مناسب رو انتخاب نکرده بودم. صدای افتادن چیزی رو از حیاط شنیدم. فوری سرم رو از روی کاغذ بلند کردم. گاهی گربه ها گلدون های گل شمعدونی آقاجون رو از بالای دیواره ی بالکن پرت می کردند ولی به خاطر حسی که این روزها بهم دست داده بود، ترس برم داشت. یه روسری سر کردم و بیرون رفتم. از حیاط صدای گفتگوی آرومی رو شنیدم و به همون سمت دویدم. از کنار جاکفشی توی راهرو، چوبی که برای همچین مواقعی آماده کرده بودم رو برداشتم و از در خارج شدم. صداها واضح تر شده بود. چوب رو بالا بردم و نزدیک تر رفتم. با دیدن سه مرد که یکی از اون ها میعاد بود خیالم راحت شد و سر جام ایستادم. هر سه متوجه من شدند. یکی از مردها با لبخند گفت: ببخشید ما قصد بدی نداریم.
چشمش به چوب بود که سریع دستم رو پایین آوردم و چوب رو پشتم قایم کردم. مرد دوم گفت: پای من گیر کرد. عذر می خوام.
و به گلدون شکسته و خاک های روی مزایک اشاره کرد.
- عیبی نداره.
به میعاد خیره شدم که توضیح بده. اصلاً به روی خودش نمی آورد.
- آقای مهندس! میشه یه لحظه؟
دو نفر مشغول حرف زدن و بررسی اطراف شدند. میعاد به سمت من اومد. با عصبانیت گفتم: دو تا گردن کلفت رو بدون اجازه آوردید داخل؟!!
- شما که به این جور گردن کلفت ها عادت دارید!
نمی دونستم مادرش درباره ی من چه هشدارهایی بهش داده! حتی برام مهم نبود که بدونم. عصبانی تر شدم و گفتم: درست صحبت کن.
romangram.com | @romangram_com