#_ستاره_پنهان__پارت_30
یاد مادر چادریش افتادم که خیلی شبیه میعاد و خواهرش بود. از سفیدی زیاد گونه هاش برق می زد. هر بار من رو می دید برام پشت چشم نازک می کرد. حتی توی مراسم ختم از دستم خرما و حلوا برنداشت. با خنده سر تکون دادم.
- مامان گفت سفره رو بچینیم.
یک ساعت بعد روی کاناپه های پذیرایی نشسته بودیم و من و کیمیا خمیازه می کشیدیم. سالن کوچیک بود و همه دور هم جمع شده بودند. شام توی سکوت ما و تعارف های زیاد مامان و بابا و امیر به میعاد گذشته بود با اینکه فقط یه نصفه بشقاب خورد. ساغر کنار من نشسته بود و نیلوفر مشغول شستن ظرف ها بود. مردها درباره ی خونه ی آقاجون حرف می زدند. ساغر از اپن سرک کشید و گفت: نیلوفر! خسته شدی، بیام؟
من هم که تازه یادم افتاده بود، گفتم: بیا بشین نیلوفر، خودم شب می شورم.
نیلوفر برای چندمین بار گفت: نه دیگه. تموم شد. چیزی نیست.
امیر با یه حساب سرانگشتی قیمت واحدهایی که به ما می رسید رو حساب کرد که زیاد نبود چون از اون زمین ده واحد کوچیک در می اومد. که چهار تا مال سرمایه گذار ساخت بود و شش تا مال وارث ها. زیر لب گفتم: نمی شد آقاجون خونه رو چهار تا خیابون بالاتر بخره؟
مامان از طرف چپم گفت: اون موقع تهران اصلی این سمت ها بود. زمین های بالا یا ده بود یا خطرناک.
- این حرف ها رو به بالاشهری ها بگید، نه من!
مامان و ساغر خندیدند. بابا به سمت مامان نگاه کرد و گفت: مثل اینکه مهندس های نقشه برداری همین روزها میرن خونه ی پایین.
مامان گفت: ایشالا.
و به من نگاه کرد. من هم فهمیده بودم که منظور بابا من بودم. گفتم: یعنی همه چیز قطعیه؟... چقدر زود.
امیر: میعاد جان آشنا داشت.
میعاد: از آشناهای شرکت بودند.
حالا مثلاً می خواست بگه خودش اهل پارتی بازی نیست! پوزخند زدم و آروم جوری که فقط مامان و ساغر بشنوند، گفتم: سرمایه از کیه؟
مامان هم به آرومی من گفت: از خودش و یه دوست دیگه ش.
یعنی دو واحد بهش می رسید. ساغر بلند گفت: کی شروع می کنند؟
romangram.com | @romangram_com