#_ستاره_پنهان__پارت_29


- این همه معمار... چرا اون؟

- چرا نه؟ بالاخره فامیله. مثل اینکه تو شهرداری آشنا داره. وگرنه انقدر راحت مجوز نمیدند.

- حتماً شب چهلم هم واسه همین اومده بود!

- بنده خدا خودش پیشنهاد داده.

مشکوک پرسیدم: اون پیشنهاد داده؟!!

- آره. انگار عموت قبلاً یه چیزهایی بهش گفته بوده... همه راضی بودند.

توی دلم گفتم «به جز من». صدای سلام و خوش و بش از پذیرایی شنیده شد و مامان و ساغر برای خوشامدگویی بیرون رفتند. مامان آخرین لحظه گفت: درست سر کن.

منظورش شال نازک روی سرم بود که معمولاً جلوش رو باز میذاشتم. سرش رو دور گردنم انداختم. دوباره ظرف ماست رو برداشتم و مشغول شدم.

ساغر کنارم به کابینت تکیه داد و گفت: با این بدبخت چیکار کردی؟

- چی؟

- اولش من رو با تو اشتباه گرفته بود!

من هم خندیدم و گفتم: هیچی. پسره خُله. قبلاً که چسبیده بود به مریم اینا... حالا چسبیده به ما.

ساغر با شیطنت نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. برای اینکه اذیتش کنم گفتم: چند سالشه؟

- نمی دونم. از امیر بزرگتره. 33- 34 .

- چرا زن نگرفته؟

سینی رو روی میز گذاشت. ظرف های کوچیک ماست و بورانی رو توی سینی چیدیم و ساغر با چشم هایی که دیگه داشت از کنجکاوی بیرون می زد، گفت: از نعیمه خانوم بپرس.

romangram.com | @romangram_com