#_ستاره_پنهان__پارت_28


- نگران نباش. من نــ ...

مامان در رو باز کرد و حرفمون نیمه کاره موند، ولی مگه حرفی هم مونده بود؟!

- بیایید بیرون. چرا اینجا موندید؟

من و ساغر همزمان بلند شدیم. موقع بیرون رفتن شونه هاش رو فشار دادم که خودش رو نبازه. نمی خواستم فکر کنه که از چیزی می ترسم یا عقب نشینی می کنم. شاید اصلاً آریانا همه چیز رو فراموش کرده بود. آروم پرسیدم: تو از کجا فهمیدی؟

- جلوی مهد کیمیا دیدمش.

چند دقیقه بعد، با بی حالی مشغول ریختن ماست و ترشی توی کاسههای چینی بودم که زنگ خونه زده شد.

ساغر: کیوانه.

منتظر شدم در رو باز کنند و وقتی کسی نرفت، خودم به سمت آیفون رفتم.

کیوان جلوی ورودی رسید و با دیدن شال و شلوار جین و آستین های کوتاهم، خیره موند. از هفتم آقاجون ندیده بودمش. ساغر حتی تو خونه هم سنگین تر از من لباس می پوشید. به شالم اشاره کردم و گفتم: من سحرم.

لبخند بی جونی زد و گفت: سلام. خوبی؟

- ممنون. بفرمایید.

هیچ وقت چهره ش تو شب عروسی امیر یادم نمیره. همیشه با دیدن صورتش شرمنده میشم. با اینکه توی این سه سال هر دو مثلاً سعی می کردیم عادی رفتار کنیم. ولی من اون شب نفرت رو تو صورتش دیده بودم و هر بار خدا رو شکر کرده بودم که تصمیم درستی گرفتم. کفش هاش رو جفت کرد و با من وارد شد. سریع به طرف بابا و امیر رفت. هنوز دور نشده بودم که دوباره صدای زنگ شنیده شد. با تعجب گفتم: دیگه کیه؟

امیر: میعاد.

جانم؟!! اون اینجا چکار داشت؟! دکمه رو زدم و وارد آشپزخونه شدم. امیر به طرف در رفت.

رو به مامان گفتم: برای چی دعوتش کردید؟

- امیر نماینده ی وراث شده، می خوان در مورد ساختن خونه حرف بزنند.

romangram.com | @romangram_com