#_ستاره_پنهان__پارت_26
در حالیکه شال گردن سفیدم رو از دور گردنم باز می کردم گفتم: واسه تو که بد نمی شد. زمین فوتبال راه مینداختی.
امین: اصلاً تو چرا پا شدی اومدی؟ همین یکی تون هم زیادیه!
و به ساغر اشاره کرد. مامان با اخم گفت: امین!
ساغر تو بازوش زد. کیمیا پرید توی آشپزخونه و گفت: چی خریدی سحر؟
ساغر: خاله سحر.
بسته ی سک سک رو بهش دادم و روی زانوم روی صندلی نشوندمش.
- بیا بازش کنیم.
تنها دلیلی که می شد چند دقیقه تو ب*غ*ل نگه اش داشت همین بود. زنگ در به صدا در اومد و امین به زور بلند شد که بره آیفون رو بزنه. چند دقیقه بعد امیر و نیلوفر وارد شدند. جعبه شیرینی رو روی سنگاپن گذاشتند و مشغول احوالپرسی شدند. کیمیا از روی زانوم پرید و به طرف امیر دوید. امیر بلندش کرد و روی شونه هاش گذاشت و جیغ جیغ کیمیا شروع شد. نیلوفر هم لبخند می زد. معمولاً خیلی ساکت و کم حرف بود. عروس بازی برای مامانم در نمی آورد. ما هم کاری به زندگیشون نداشتیم.
بابا با پیراهن زیر و پیژامه ی گشاد از اتاق بیرون اومد. معلوم بود که از خواب بیدار شده. وارد آشپزخونه شد و گفت: چه خبرتونه باز؟
ساغر برای کیمیا که هنوز بلند بلند می خندید، چشم غره رفت و گفت: بیا پایین کیمیا... امیر به این رو نده!
امیر ب*و*سش کرد و پایین گذاشتش. جو آروم تر شد. همیشه وضع همین بود. همه توی آشپزخونه جمع می شدند. به غرغرهای بابا عادت کرده بودیم. اگر غر نمی زد تعجب می کردیم و انگار یه چیزی کم بود. در حالیکه لباس هام رو تیکه تیکه در می آوردم با ساغر به طرف اتاق قدیمی خودم رفتیم. آپارتمان سه خوابه بود ولی اتاق ها زیاد بزرگ نبودند. مانتو و شالم رو آویزون کردم و روی تخت نشستم.
- چقدر این روتختی و پرده ها رو دوست داشتم.
از کنار در تکون خورد و داخل اومد.
- تو هم که همه ش حرف از پارچه می زنی.
با خنده گفتم: جدی؟
کنار من نشست. حس می کردم که غمگینه. این هفته ی اخیر هم خبری ازش نبود. علاوه بر اینکه می شناختمش، ما دو قلوی همسان بودیم.
romangram.com | @romangram_com