#_ستاره_پنهان__پارت_25


نفسم رو فوت کردم و گفتم: مهدیس اینجاست. مهمونه.

- گوشی رو بده ازش عذرخواهی کنم.

- خودم می کنم.

- منتظریم.

- باشه... خدافظ.

قطع کردم و به مهدیس که گوشش رو به گوشی چسبونده بود، گفتم: شاید خصوصی بود.

- برو بابا.

- پاشو برو خونه تون. مهمونی تموم شد.

با خنده گفت: عذرخواهی خواهرت رو ترجیح می دادم.

بسته های چیپس و ماست موسیر رو روی میز آشپزخونه گذاشتم و گفتم: چه خبر شده؟ چند روز پیش گریه زاری راه انداخته بودید، حالا مهمونی گرفتید!

مامان با خنده از جلوی گاز برگشت و گفت: اومدی؟ مهمونی چیه؟! خودمونیم.

بله. یادم رفته بود که من خیلی وقته جزء «خودمون» نیستم وگرنه هر هفته از این جور دعوت های خانوادگی داشتند. بچه های خلف بابا با هم جمع می شدند. دیگه چه نیازی به من بود؟ امین و ساغر با هم وارد آشپزخونه شدند. یه راست به طرف چیپس ها اومدند.

- مرسی از استقبال گرمتون.

ساغر بلند صدا زد: کیمیا بیا خاله.

من: بیا چیپس.

امین: شما که داد می زنید آدم فکر می کنه تو آپارتمان 600 متری زندگی می کنه.

romangram.com | @romangram_com