#_ستاره_پنهان__پارت_23
مهدیس خطکش رو زمین گذاشت و گفت: چکار کنم؟
- تو طرح پانچو رو بزن.
- اصلاً گوش می دادی؟
می خواستم اذیتش کنم. گفتم: چیزی گفتی؟
قیچی رو بالای سرم نگه داشت و گفت: می زنما!
با خنده گفتم: واسه دوستی ساده می خوای؟
- فکر کنم اون اینطوری می خواد.
مشغول پیاده کردن سایزهای شرول روی کاغذ الگو بودم. می دونست نباید تمرکزم رو به هم بزنه. بلند شد و به طرف پارچ آب روی طاقچه رفت. مهدیس و هانی با من خیلی راحت بودند. به خصوص از دو سال پیش که آقاجون بابا رو راضی کرد، من باهاش زندگی کنم، خیلی به من سر می زدند. آقاجون دوست داشت دور و برش شلوغ باشه. حتی بعضی وقت ها که ساغر با کیوان قهر می کرد، دست کیمیا رو می گرفت و می اومد اینجا. گاهی با بچه ها براش پیراهن و پیژامه می دوختیم و موقع سایز گرفتن مسخره بازی در می آوردیم. آقاجون از اون پیرمردهای باحال بود که بخشی از این اخلاقش به افکار و توهماتش بر می گشت. یه جور دیوونگی باحال که با ریش های بلند و یکدست سفیدش خیلی هماهنگ بود. البته بعد از اینکه سکته کرد و حال جسمیش هم خراب شد، سعی می کردیم کمتر شلوغ بازی کنیم.
کاغذ رو کنار گذاشتم. عینکم رو درآوردم و گفتم: مردها همه همینطورند. یه مشت ع*و*ض*ی... تا به یه جایی می رسند، دیگه نه تو رو نه دیدند، نه می شناسند.
داشتم به جای دوست تازه ی مهدیس دقیقاً درباره ی آرش حرف می زدم.
- آخه اون که وضعش همین الان هم خوبه.
- پس مواظب باش جای خلوت گیرت نیاره.
این یکی مربوط به آریانا می شد نه آرش. مهدیس چیزی نگفت و من ادامه دادم: تنها چیزی که می خواد همینه.
- آدم با تو حرف می زنه، از زندگی سیر میشه.
برای خودش توی لیوان آب ریخت.
- چون من واقعیت رو میگم... آخه بیچاره! خبرنگار روس تو رو می خواد چکار؟
romangram.com | @romangram_com