#_ستاره_پنهان__پارت_20
- نرفتی؟
این صدای شرول بود که با پدرش نزدیک می شد.
- هنوز نه.
- ما می بریم.
پدرش با خنده حرف زدنش رو تماشا می کرد. هر بار که دیده بودمش کاملا متوجه شده بودم که خیلی خوشرو و خوش برخورده. ظاهر بدی هم نداشت. آسانسور رسید و گفتم: خونه ی ما خیلی دوره.
- مهم نیست. می خوام شرول همه جای تهران رو ببینه.
از خدا خواسته گفتم: لطف می کنید.
نیم ساعت بود که توی خیابون ها می گشتیم. برامون بستنی گرفته بود و شرول درباره ی همه چیز سوال می پرسید. 9 روزی بود که یلدا رو رد کرده بودیم، هوا زود تاریک می شد. شرول چشم از پنجره برداشت و گفت: شام با ما باش.
- نمیشه عزیزم.
پدرش با خنده از آینه ی جلو نگاهم کرد و گفت: به خاطر تنهاییه.
- متوجه ام.
- فکر نمی کردم انقدر زود با یه ایرانی صمیمی بشه.
با من صمیمی نشده بود. یه نفر رو پیدا کرده بود که درکش کنه. احتمالاً آدم های اطرافش حتی به دروغ سعی نمی کردند اعتمادش رو جلب کنند. شاید هم روش اشتباهی انتخاب کرده بودند. به بستنی توی دستم نگاه کردم. توی این سرما حسابی چسبیده بود. دوباره یاد حرف های هانی افتادم. من از این کارها خوشم نمی اومد ولی این فرزین به نظر آدم بدی نبود. بیشتر از 42 بهش نمی خورد. چشم و ابرو مشکی هم بود با تارهای سفید جذاب بین موهاش. برعکس بابا اخلاق سگی نداشت.
مرد رویاهام نبود اما می تونست یه زندگی آروم برام بسازه. با وجود حرف و حدیث های پشت سرم، قید ازدواج با فامیل و آشناها رو زده بودم. اخلاق واقعیم هم بیشتر دافعه داشت تا جاذبه! برای اون هم که بد نمی شد. یه زن 25 ساله. البته من تا به حال همچین رابطه ای رو تجربه نکرده بودم. از همین حالا ترس برم داشته بود.
صداش من رو از فکرهام جدا کرد: همین خیابون؟
- بله. درسته.
romangram.com | @romangram_com