#_ستاره_پنهان__پارت_19


- دوست ندارم.

- آدم های همه جای دنیا مثل هم هستند. عادت می کنی.

لبخند زد و در اتاق مدیریت رو باز کرد. فریبا با دیدن ما صحبتش پشت تلفن رو کوتاه کرد و گوشی رو گذاشت.

- چی شد سحر؟

شرول رو به پدرش گفت: ok

پدرش با لبخند به من نگاه کرد و گفت: ممنون.

- وظیفه م بود.

فریبا به ساعت نگاه کرد و رو به من گفت: به بچه ها بگو جمع و جور کنن.

- باشه.

از جمع خداحافظی کردم و برای شرول چشمک زدم که سریع گفت: میشه با ما...

و دستش رو بین خودش و پدرش حرکت داد. انگار دنبال بقیه ی جمله می گشت. پدرش جمله ی ناقصش رو اصلاح کرد: اجازه بدید برسونیمتون.

فریبا چشم هاش رو گرد کرد و من گفتم: نه. مزاحم نمیشم.

- زحمتی نیست.

فریبا به حرف اومد: اینجا مسیرش تاکسی خوره.

من سر تکون دادم و بیرون رفتم. این فریبا هم که نذاشت یه آژانس مجانی نصیبمون بشه. عفریته ی مزاحم! توی دلم خندیدم و به اتاق خیاطی و طراحی سرک کشیدم و گفتم: ساعت چهاره بچه ها.

کاپشنم رو روی مانتوی مشکیم تن کردم و دمپایی هام رو با بوت عوض کردم. با اینکه محیط اینجا زنونه بود گاهی که حوصله نداشتیم، مانتو و شلوارمون رو عوض نمی کردیم. البته خود فریبا همیشه با کت و دامن های شیک می گشت و اندامش هم واقعا متناسب بود. زیپم رو کامل بالا کشیدم. انگار هوای اینجا سردتر از محله ی ما بود. حتی برف ها هم مال این بالا شهری ها بود. از بچه ها خدافظی کردم و بیرون زدم. مهدیس به شرق می رفت و من یکراست به جنوب. دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر موندم.

romangram.com | @romangram_com