#_ستاره_پنهان__پارت_18
- اینجا نمیشه هر چیزی رو پوشید. خودت هم می دونی.
- ...
- عادت می کنی. خیلی زود.
- هر چی می خوای بساز. فرقی نداره.
- پس بذار سایزهات رو یادداشت کنم.
بلند شد و من با متر کنارش ایستادم.
- بسپرش به من. چه رنگ هایی دوست داری؟
شبیه آدم هایی که هیچ چیز براشون مهم نیست گفت: سفید، آبی، قهوه ای.
از الان معلوم بود که قصد پوشیدن نداره و کارهاش برای اذیت کردن پدرشه. عدد رو توی دفترچه نوشتم و گفتم: شاید پدرت مجبور بوده تو رو برگردونه.
با ناراحتی نگاهم کرد که حرفم رو درست کردم: یعنی دیگه نمی تونسته دوری تنها دخترش رو تحمل کنه.
حالش بهتر شد. بعد از چند دقیقه با دست یقه ش رو نشون داد و گفت: بزرگ.
- یقه باز؟
- اهوم. اذیت میده.
حداقل الان یه کم براش مهم شده بود. شاید می پوشید. بقیه ی عدد ها رو نوشتم و گفتم: خوبه. بریم.
از اتاق بیرون رفتیم و دوباره گفت: عمه!!
و با صورتش ادا درآورد. این بچه هم فریبا رو شناخته بود. خندیدم و گفتم: چند روز که بری گردش همه چی درست میشه.
romangram.com | @romangram_com