#_ستاره_پنهان__پارت_17


از حرفش خنده م گرفت. در اتاق طراحی رو باز کرد و برای مهدیس و بهنوش سر تکون داد. برای اینکه توی طرح ها و دوخت ها تنوع ایجاد کنه روزهای کاری رو زوج و فرد کرده بود تا هم حقوق کامل به کسی نده و هم تعداد کارکن هاش دو برابر باشه. شرول رو راهنمایی کرد و دوباره با صدای آرومی به من گفت: فقط یه کاری کن، بمونه. نمی خوام واسه برادرم دبه دربیاره!!

- باشه. گرفتم.

از فرصت استفاده کردم و قبل از اینکه در رو ببنده، گفتم: حقوقم!

چشم هاش رو ریز کرد و گفت: یه کاریش می کنم.

خندیدم و به طرف صندلی شرول رفتم. عجب اسم بدآوایی هم داشت. کنارش نشستم و سعی کردم خوش اخلاق باشم که می دونستم اصلاً بهم نمیاد. شمرده شمرده گفتم: شرول به من بگو چرا لباس های اینجا رو دوست نداری؟

مهدیس برام ادا درآورد و شرول با لهجه گفت: فارسی می دونم.

لبخند زدم و گفتم: ok

- اینجا را دوست ندارم.

- من هم دوست ندارم ولی کاری نمیشه کرد.

بلند بلند خندید و سر تکون داد. ظاهراً خیلی حال کرده بود. موهای ل*خ*ت مشکیش که کپی پدر و عمه ش بود رو از اطراف گردنش کنار زد. با دست عدد دو رو نشون داد و گفت: دو هفته است همه از ایران گفتند... از کورش و داریوش و یلدا و نوروز و مهرگان و...

سرش رو با گیجی چند بار تکون داد و من ادامه دادم: فردوسی و حافظ و سعدی و خیام و...

با هم خندیدیم.

- شرول! حقیقت اینه که تو باید بمونی. دلیل حرف های همه همینه.

صورتش غمگین شد و گفت: می دونم.

- خیله خب. چجور لباسی دوست داری؟

با ناراحتی گفت: لباس های خودم.

romangram.com | @romangram_com