#_ستاره_پنهان__پارت_16
- دنبال من؟ نفهمیدی چیکار داشت؟
سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت: داداشش با دخترش اومده.
باید از لحن «فَری جون» گفتنش می فهمیدم. آروم گفتم: خب؟
شونه بالا انداخت و گفت: من برم. تو سالن مشتری دارم.
قبل از اینکه وارد اتاق مدیریت بشم، سری به هانی زدم که مشغول دوختن بود. سرش رو بلند کرد و گفت: تو کجایی؟ با دخترش اومده، حواست رو جمع کن. دخترش یه ماهه که ایرانه.
- یعنی چیکار داره؟
- نمی دونم.
- ...
- حرف های من که یادته؟
اخم کردم و گفتم: آره.
به سمت اتاق فریبا رفتم و چند ضربه به در زدم. منشیش که دوست ما هم می شد سر جاش نبود. اجازه ی ورود داد. خودش پشت میز نشسته بود. خیلی وقت بود که هیچ کاری به جز مدیریت نمی کرد. حتی آموزش هنرجوهایی مثل بهنوش که هفته ای چند ساعت سر می زدند هم با ما بود. برادر و برادرزاده ش که دختر نوجوونی بود، روی کاناپه های مخملی لم داده بودند. با وارد شدن من، برادرش درست نشست و لبخند زد. کت و شلوار مشکی پوشیده بود که سنش رو کمتر نشون می داد. با یادآوری حرف هانی کمی استرس گرفتم اما سریع خودم رو جمع کردم. لبخند زدم و گفتم: با من کاری داشتید؟
فریبا جا به جا شد و گفت: برادرم رو که می شناسی؟
فریبا با وجود سن بالا هنوز مجرد بود و برادرش خیلی اینجا سر می زد. انگار به جز همدیگه کسی رو نداشتند. سر تکون دادم. ادامه داد: شرول تازه به ایران اومده و قراره بمونه، ولی با لباس های اینجا مشکل داره. دوست نداره بره خرید... فرزین خان از من خواسته چند دست لباس مناسب براش تهیه کنم.
همین چند روز پیش به من گفته بود حق طراحی ندارم. حالا از من می خواست طراحی کنم؟! دوباره سر تکون دادم. از جاش بلند شد و گفت: شرول! با من و سحر بیا اتاق طراحی.
کلمات رو با مکث و کامل ادا می کرد. واضح بود که دختر فارسی رو درست نمی دونه. همراه ما بیرون اومد و فریبا به برادرش گفت: الان برمی گردیم.
توی راه زیر گوشم گفت: ببین چی دوست داره. چند تا از این طرح های عجق وجقت رو براش بزن. به درد این یکی می خورند.
romangram.com | @romangram_com