#_ستاره_پنهان__پارت_12


در اتاق باز شد و فریبا گفت: این چندمین باره که مشتری ها ناراضی بودند!

توی دلم خالی شد. نکنه می خواست من رو اخراج کنه. بچه ها هم با نگرانی نگاهم می کردند.

-فعلاً خبری از طراحی نیست... بیا بیرون.

نفس راحتی کشیدم. وسایلم رو برداشتم و با هم به سمت اتاق خیاطی رفتیم. در رو باز کرد و گفت: می ترسم اینجا هم خرابکاری کنی!

توی سکوت رفتنش رو تماشا کردم و وارد شدم. نه اینکه خیاطی چیز بدی باشه یا دوست نداشته باشم. برعکس با هانی اینجا خیلی خوش می گذشت. ولی اینکه یه جور تنبیه به حساب می اومد ناراحتم می کرد. من چهار سال طراحی دوخت و لباس خونده بودم کهدیزاینرباشم نه خیاط. حتی کوچک ترین مجله ها و سی دی ها و مقاله های خارجی رو هم مطالعه می کردم. من برای طراحی لباس به دنیا اومده بودم.

کنار میز هانی نشستم و منتظر شدم که بیاد تا بریم سراغ کارهایی که مونده. اینکه اخراج نشده بودم، از سرم هم زیاد بود. همین که وارد شد، به طرفم اومد و خیلی جدی نگاهم کرد. گفتم: چیه؟

- سحر داری اینجا حروم میشی.

- ...

- تو دختر باهوشی هستی. بهترین دوست منی.

خندیدم و گفتم: خب؟

- مگه آرزوت نیست واسه خودت سالن بزنی؟

- با کدوم پول؟ هیچی بهم نرسید.

- می دونم... با اینجا نشستن که چیزی درست نمیشه. باید خودت بری دنبال شانست!

- چرا این ها رو به خودت نمیگی؟

صورتش ناراحت شد و گفت: من امکانش رو ندارم. من دختر سرایدار این ساختمونم.

سعی داشت چی رو به من بفهمونه؟ من چکار می تونستم بکنم که دختر سرایدار نمی تونست. چیزی نگفتم.

romangram.com | @romangram_com