#ثروت_عشق_پارت_99
- شهاب همه چی درست میشه! الآن میریم بیمارستان.
فرمون را چرخوندم و با سرعتی سرسام آور از آن کارخانه ی نفرین شده خارج شدم. وارد جاده که شدم، خوشبختانه فهمیدم که افراد ارسلان دنبالم نیستند.
پایم را روی پدال گاز فشار میدادم. هیچ تابلویی توی جاده نبود. اصلا هیچ نشانه ای از حیات در آنجا دیده نمیشد. چون نه آدمی بود نه ماشینی. ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود و شهاب از درد ناله میکشید. با هر ناله ای که میکرد گوشت تنم میریخت. البته ازش نخواستم که ساکت شود، چون خیالم راحت بود که هنوز زنده اس و صدایش را میشنوم. بعد از چهل و پنج دقیقه رانندگی، بدترین اتفاق ممکن افتاد: بنزین ماشین تمام شد. موبایل ها هم که هیچکدام آنتن نمیدادند. از ماشین پیاده شدم و یه دونه میزدم تو سر خودم، یه دونه میزدم تو سر ماشین. تنها راه چاره ای که داشتم این بود که با ماشینی سریعا خودم را به بیمارستان میرساندم وگرنه به قیمت جان شهاب تمام میشد. اسلحه ام را برداشتم و به شهاب کمک کردم بلند شود. نفس های گرمش به شانه ام میخورد. نیمه هشیار بود و صحبت نمیکرد، پهلوی خونی اش را گرفته بود و ناله میکرد.
- این طوری نمیشه.
لباس هایش خونی شده بودند. پیرهنش را درآوردم و به پهلوی زخمی اش بستم. اندام خیسش را از درد پیچ و تاب میداد.
- شهاب انقدر وول نخور! بذار ببینم دارم چیکار میکنم. آها... حالا شد.
- سما... سمانه...
- جانم عزیزم؟ من اینجام. صحیح و سالم. هیچ خطری تهدیدمون نمیکنه.
البته تو دلم گفتم: جز خطر مرگ تو.
- شهاب... تو رو خدا قوی باش. تو این همه راه به خاطر من اومدی، نباید اینجا تسلیم شی. باشه؟
شهاب اصلا حرف های منو نمیشنید. او در دنیای خواب و بیداری سیر میکرد.
- شهاب... شهاب صدامو میشنوی؟ بگو آره... شهاب؟
انگار نه انگار.
- شهاب؟
romangram.com | @romangram_com