#ثروت_عشق_پارت_98
همونطور که اسلحه را به سمت آن سه مرد وحشتزده نشانه گرفته بودم، به شهاب کمک کردم تا بلند شه. حتی برنگشتم تا ببینم ارسلان در چه حاله. مردها دست هایشان را به نشانه ی تسلیم بالا گرفته بودند.
- میدونید که شلیک میکنم! همونطور که به این کردم. پس اگه جونتونو دوس دارین قهرمان بازی در نیارین.
صدایم درست مثل بانک رباها ی حرفه ای شده بود. همونطور که شهاب از شانه ام آویزان بود، آرام آرام به سمت در حرکت کردیم. در را با یک حرکت باز کردم و با بیشترین سرعتی که ممکن بود سعی کردیم از آنجا بیرون برویم. شهاب را کشان کشان دنبال خودم میکشیدم و او هم به سختی راه می آمد. از آن انبار که خارج شدیم، وارد محوطه ای که مانند حیاط مدرسه میماند شدیم. زمینی با آسفالت نامرغوب و خالی. به نظر می آمد کارخانه ای در حال ویرانی باشد.
- عجله کن شهاب، الآن اونا مسلح میرسن.
- سمانه... سما... سمانه تو برو.
صدایش مثل زوزه ی گرگ میماند. در عوض او را محکمتر به خودم چسباندم.
- عجله کن شهاب، تو میتونی. ببینم جاده چقدر از اینجا دوره؟
- دور نیست... ما... ماشی... ماشینم اونطرفه.
سپس به طرف چپ اشاره کرد. او را بالا کشیدم و به زحمت قدم برداشتم.
- خدای من بهت نمیخوره انقدر سنگین باشی!
چندین قدم که رفتیم، با کمال خوشحالی ماشین شهاب را دیدم که آنطرف پارک شده است. قدم هایم را سریعتر کردم.
- شهاب دیگه چیزی نمونده، تو رو خدا تحمل کن.
- آه.
آه او از ته دل و دردناک بود. به ماشین که رسیدیم، صدای افراد ارسلان را شنیدم که دوان دوان به سمتمان می آمدند. شهاب را زمین گذاشتم و در داخل جیب شلوارش دنبال سوییچ ماشین گشتم. وقتی سوییچ را پیدا کردم، شهاب را صندلی عقب خوابوندم و خودمم سریع سوار شدم. از سوار شدن همچین ماشینی باید احساس وجد میکردم اما اونموقع اصلا حوصله ی این حرفا رو نداشتم. شهاب پشت ماشین ناله میکرد. وضعش وخیم بود. خیلی... وخیم بود. با دیدنش قلبم انگار چلونده شد. صورتش از خون قرمز شده بود و زیر چشمش کبود بود و از دهانش گلوله های خون میریخت بیرون.
romangram.com | @romangram_com