#ثروت_عشق_پارت_97

- میخوام انتقام پای قطع شدمو از جفتتون بگیرم.
اسلحه را به سمت من انداخت و گفت:« به پاش شلیک کن.»
سکوتی مرگبار. ارسلان تکرار کرد:« پاشو بزن.» اسلحه در دستم سنگینی میکرد و با وجود نور کم، به طرز مرگباری میدرخشید. ارسلان جلو آمد و دهانم را باز کرد. و من به چهره ی تک تک افراد حاضر در آنجا نگاه کردم: ارسلان نگاهی مصمم و از خود راضی، در عین حال تشنه به انتقام و جنگجو و چالش برانگیز. شهاب با چهره ای سخت و دردناک، یکی از افراد ارسلان گویی از این بازی خوشش آمده بود و نیشخندی به چهره داشت، اما دو نفر دیگر، زیاد هم از اربابشان مطمئن نبودند و از اینکه به دستم اسلحه داده بود خوشحال نبودند. و اما خودم، چهره ای ماتم زده به خود گرفته بودم. گویا در جایی دیگر سیر میکردم. ارسلان از عشق چه میفهمید؟ آیا من حاضر بودم پای شهاب را از او بگیرم؟ نه، شهاب، نترس، من ناامیدت نخواهم کرد. با چهره ای بی احساس، اسلحه را به سمت شهاب گرفتم. آن هم نه به پاش، بلکه به مغزش.

- میدونی ارسلان، یاد اون موقع افتادم که هممون از پولدارا بدمون میومد. یادته وقتی دبیرستان میرفتیم بهم گفتی هرچه قدر آدم پولدار زیادتر باشه، ما هم بدبخت تر میشیم؟ راست میگفتی، الآنم میخوام از شر یکیشون خلاص بشیم.

- آره، درسته سمانه! آفرین!
شهاب با اندوه بهم خیره شد. منم با چشمان پرحرارتم نگاهش کردم و سرم را تکان دادم. او باید به من اعتماد میکرد. حداقل، دست کم این یک بارو باید بهم اعتماد میکرد. بله، شهاب به من اعتماد داشت. متقابلا طوریکه فقط خودم متوجه بشم سرش را تکان داد و چشمانش را بست. اسلحه را محکمتر از قبل گرفتم و به سخنرانی مزخرفم ادامه دادم:« ارسلان، بیا با هم باشیم. دوباره. من دلم برات تنگ شده بود. من همیشه دوستت داشتم. تو... تنها کسی بودی که اون زمان منو درک میکردی.»

اوه، خواننده ی عزیز، قیافه ی ارسلان درست مانند سگی شده بود که برای صاحبش دم تکان میدهد. او کاملا فریب خورده بود. با خودم گفتم:« حالا نمایش جالبی میشه، صبر کنید و ببینید.»
اسلحه را چند بار در دستانم سبک سنگین کردم و خودم را برای لحظه ی سرنوشت ساز آماده کردم. به چهره ی شهاب، که خون خالی شده بود نگاه کردم، و در دلم دعا کردم:« خدایا خودت یاریم کن!»
ماشه را کشیدم، آماده ی شلیک شدم، موقعیت ارسلان و به ذهنم سپردم و لب پایینیم را گاز گرفتم. با خودم گفتم:« خب... حالا وقت نمایشه.»
اسلحه را سریع به سمت ارسلان گرفتم و شلیک کردم. از صدای بلند اسلحه جا خوردم. افراد ارسلان شوکه شده بودند، اما من وقت را تلف نکردم و اسلحه را به سمت آن ها نشانه گرفتم.
- از جاتون تکون نخورید!
صدایم مانند جغجغه ای به دردنخور به نظر میرسید. شهاب با زحمت خودش را کشون کشون به گوشه ای برد و سعی میکرد بلند شه اما از درد به خودش میپیچید. آروم آروم سمتش رفتم و کمکش کردم بلند شه.
- دستمو بگیر.

romangram.com | @romangram_com