#ثروت_عشق_پارت_100
همون موقع چراغ های ماشینی شاستی بلند چشم هایم را خیره کرد. باید سریع عمل میکردم. شهاب را روی شانه ام انداختم، اسلحه ام را در دستم گرفتم و درست وسط جاده ایستادم.
ماشین با صدای بلندی ترمز کرد و ایستاد. راننده اش که مردی میانسال بود، دستش را به نشانه ی اعتراض بیرون آورد و فریاد زد:« هو! چی کار میکنی؟ از جونت سیر شدی؟»
- از ماشین پیاده شید همین حالا.
خواننده ی عزیز، باور کنید چاره ای جز متوسل شدن به زور نداشتم. وگرنه شهاب از دست میرفت.
مرده که اسلحه را در دستم دید، آرام از ماشین پیاده شد و دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا گرفته بود. با اسلحه ام به آرامی اشاره کردم که به کنار جاده برود و اون بندخدا هم که کلی ترسیده بود، با اکراه دستوراتم را قبول میکرد. وقتی مَرده به کار خیابان رسید، آرام و با احتیاط شهاب را صندلی عقب گذاشتم و خودم هم سوار ماشین شدم. سریع گازشو دادم و رفتم.
خوشبختانه، چند متر جلوتر، تابلویی بود که مسیر را به سمت شهر تایید میکرد. نفسی راحت کشیدم و به عقب برگشتم و رو به شهاب گفتم:« شهاب داریم میرسیم. فقط یه کم دیگه طاقت بیار.» شهاب اکنون دیگر ناله نمیکرد.
- شها.... شهاب؟
چشمانش را بسته بود و مانند کودکی به خوابی آرام فرو رفته بود. جیغ کشیدم:« شهاب! تورو خدا بیدار شو! به من نگاه کن.»
اما انگار نه انگار.
- شهاب!
ماشین را کنار زدم و هراسان از ماشین پیاده شدم. روی صندلی عقب نشستم که خونی شده بود، نبضش را گرفتم. خدا رو شکر، او زنده بود.
باید هرچه سریعتر راه میفتادم، با سرعتی که غیر قابل تصور بود، میراندم. چون هیچ ماشینی هم در جاده نبود خیالم راحتتر بود. بعد از یک ربع، به شهر رسیدیم. جلوی اولین بیمارستانی که دیدم ترمز کردم. عین فنر از ماشین پایین پریدم و رفتم تا چند نفرو خبر کنم. پرستارها به سرعت شهاب را با برانکارد به اتاق عمل بردند. از گوشی شهاب شماره ی ایمان را پیدا کردم و بهش زنگ زدم.
- الو ایمان؟
- شهاب؟ شهاب کجایی؟
romangram.com | @romangram_com