#ثروت_عشق_پارت_101

- منم سمانه!
- سمانه! یا ابوالفضل! شماها هیچ معلوم هست کجایین؟ ما یه گروه جست و جو رو تا مازندران کشوندیم!

- ایمان ما الآن تو بیمارستانیم. شهاب اوضاعش خیلی وخیمه، با گروگانگیرا دعوا کرده. به سختی تونستیم فرار کنیم. زود باش بیا.
- خیلی خب آدرسو بگو بنویسم.
با کمک یکی از مستخدم ها آدرسو به ایمان گفتم و او گفت که هرچی زودتر خودشو میرسونه. نیم ساعت بعد، من و ایمان با چهره ای وحشتزده پشت در اتاق عمل رژه میرفتیم. عموی شهاب هم اینجا بود. به پدر شهاب خبر دادیم تا خودش را برساند.
- ایمان! پس چرا نمیان؟
- وای خودمم دارم کلافه میشم سمانه.
تا به حال او را اینطور جدی و اخمو ندیده بودم. تصورم از ایمان همیشه مردی بود که در هر شرایطی لبخند میزد، اما حالا اینطور نبود. عموی شهاب که مردی میانسال با موهای کم پشت سفید بود، روی صندلی نشسته بود و درحالیکه دولا شده بود، سرش را میان دستانش گرفته بود و پنجه ی پایش را با بیقراری به زمین میزد. واقعا که حرکتش رو اعصاب من بود.
سرانجام منم روی صندلی نشستم و به دیوار سفید جلوییم خیره شدم. از خداوند خواستم تا شهاب منو نجات بده.
- خدایا... خواهش میکنم.... شهابو از من نگیر. من بدون اون یک ثانیه هم نفس نمیتونم بکشم.
یادآوری روزهای خوشی که با شهاب داشتم، اشک به چشمانم می آورد. ایمان با ناراحتی نگاهم کرد، اما تلاش نکرد دلداریم بدهد، چون خودش هم نمیدانست چه باید بگوید. البته، من اینطوری راحتتر بودم. عموی شهاب، آقا فاضل هم که اصلا حواسش به من نبود. من تا به حال او را از نزدیک ندیده بودم، اما تعریفش را از شهاب خیلی شنیده بودم. یادمه یه روز شهاب به من گفت که او مادرم رو به پدر شهاب به عنوان زنی قابل اعتماد و پرستاری وظیفه شناس معرفی کرده بوده، و اگه به خاطر او نبود ممکن بود پای مادر من هرگز به خانه ی شهاب اینا باز نشود؛ به خاطر همین من تا حدودی ممنون او بودم. البته او هم با من رفتار خوبی داشت، فقط الآن خیلی آشفته حال تر از اون بود که تعارفات لازم را به جا بیاورد.
از جایم بلند شدم و خودم را در آینه ای قدی که آنجا وجود داشت برانداز کردم... پوف، چه قدر وحشتناک شده بودم! موهای حالتدارم از روسری کرمم بیرون زده بود، مانتوی شکلاتی ام خاکی شده بود، و پایین شلوار جینم هم سوراخ هایی دیده میشد. بدتر از آن صورتم بود که به خاطر اشک هایم، ریمل هایم همه ریخته بود و از خود آثاری سیاه و ترسناک به جا گذاشته بود. زیر چشمان مشکی ام گود افتاده بود و چهره ام بی اختیار، به خاطر اخم هایی که توی طول آن روز کرده بودم، مچاله شده بود. لخته های خون روی پیشانی ام بود که دل هر آدمی را میتوانست به راحتی ریش کند. حالم از قیافه ی نفرت انگیزم به هم میخورد.

همان موقع در اتاق عمل باز شد و من عین فشنگ سمت دکتر دویدم.
- چی شد دکتر؟ شهاب حالش خوبه؟

romangram.com | @romangram_com