#ثروت_عشق_پارت_9
چراغ سبز شد و بهش اشاره کردم که حواسش به ماشین ها باشه. دوید سمتم. بهش لبخندی زدم و او هم متقابلا با لبخندی پاسخم را داد. پرسیدم:« چقدر امروز فروش داشتی؟ دیگه نزدیک ظهره.»
با نگرانی محسوسی گفت:
- اوم، سه تا.
-آها
سه تا؟ مسلما امروزم از مادرش کتک میخورد. دلم به حالش سوخت. گفتم:« زهرا بیا اینو بگیر.»
از جیبم پول فروش امروزمو، حدود ده هزار تومن بهش دادم.
- وای مرسی خاله سمانه!
- قربونت برم قابلی نداشت عزیزم!
دیدم یه پورش سفید داره میاد. بهم اشاره کرد که بیام. یه پسر بود با چهره ای آشنا که عینک آفتابی زده بود. رفتم سمتش و پرسید:« شاخه ای چند؟»
چقدر صداش آشنا بود...
- پنج تومن ناقابل
درحقیقت، شاخه ای دو تومن بود. این هنر مشتریه که چانه بزنه و به قیمت واقعی خرید کنه!
- بسیار خب.
چانه نزد. چه بهتر!
عینک آفتابیش رو برداشت و ....باورم نمیشد کی رو دارم میبینم!
- بفرمایید... خانم دزد ساعت!!!!
romangram.com | @romangram_com