#ثروت_عشق_پارت_10

- تو؟؟ تو! !!!
- خوشحالم دوباره میبینمت! حال ساعتم خوبه؟!
باورم نمیشد! خدایا این کار سرنوشته؟! وای خدا خودت کمکم کن! حالا چیکار کنم؟ با پوزخندی بهم گفت:« بشین تو ماشین، کاریت ندارم!»
واقعا احمقه اگه فکر کرده به حرفش گوش میدم! به اطرافم نگاهی انداختم و با خودم فکر کردم:« این همه داری اعصابتو به خاطر یه ساعت خورد میکنی!» بعد فکری به ذهنم رسید: این که سوار پورشه، میتونه صدتا ساعت مثل اینو داشته باشه، چرا اینقدر سراغشو میگیره؟ نکنه این ساعت خیلی باارزش تر از این حرفا باشه... نکنه میتونه زندگیمو عوض کنه؟ تصمیم گرفتم این ساعتو پیش خودم نگه دارم و در فرصت مناسب به جواهرفروشی نشون بدم. کی میدونه... شاید عتیقه باشه و ما خبر نداشته باشیم.
بعد بدون اینکه حرفی بزنم زدم به چاک و از لای ماشینا رد شدم و فرار کردم. رسیدم به خیابانی که تا به حال ندیده بودم... فکر میکنم ساعت حدود چهار بعداز ظهر بود. هرچی میگشتم نمیتونستم راهمو پیدا کنم! منکه فکر میکردم این منطقه را مثل کف دستم میشناسم حالا گم شده بودم! با خودم فکر کردم حداقل از دست اون یارو فرار کردم... مگه همین کافی نبود؟ تو همین فکرا بودم که صدای بوق ماشینی را شنیدم: بعله، کار، کارِسرنوشته. همین و بس.
اشاره کرد که سوار ماشینش بشم. و... خب شدم.
در ماشینو باز کردم و نشستم. از اونجایی که دختر مغروری هستم، به صورتش نگاه نکردم و گفتم:« گم شدم.»
بدون توجه به حرفم گفت:« ساعتمو بده.»
گفتم:« چرا این ساعت اینقدر برات مهمه؟»
- چرا میخوای بدونی؟ ما که همدیگرو نمیشناسیم، دلیلی نمیبینم که رازهامو بهت بگم!
- راز؟
- آره.
چیزی تو وجودم بهم میگفت که این ساعت، یه ارتباطی بهم داره.
- یادگاریه؟
- یه چیزی تو همین مایه ها.
حالت چشماش به حالت التماس عوض شده بود. بدون اینکه درست فکر کنم، ساعتو بهش دادم. بعد خواستم از ماشین پیاده بشم، که گفت:« هی! کجا؟ نمیخوای برسونمت؟ مگه نگفتی گم شدی؟»

romangram.com | @romangram_com