#ثروت_عشق_پارت_8

- کجا بودی ها؟
- خواهر کوچولو کی اذیتت کرده اینجوری غر میزنی؟
- عرفان، ارسلان بهم گفت پیش طلبکارات بودی.
- آره
- اذیتت کردن؟ ببینم صورتتو.
برای اینکه ببینم درگیری داشته یا نه، تو اون نور کم به دقت وارسیش کردم: پوست برنزه، موهای لَختی که تو صورتش ریخته شده، چشمای مشکی. نه، هیچ اثری از ضرب و شتم نبود.
- هی سمانه بیخیال!
- خب بگو چی شده.
- هیچ چی، مثل همیشه گفتن پول میخوایم، و من گفتم بهتون برمیگردونم.
اون داشت دروغ میگفت، به همین سادگی. اشکالی نداره، خودم به زودی موضوع را میفهمیدم.
- همین؟
- همین.
- همین دوتا کلمه تا ساعت سه صبح الافت کرده بود؟! انتظار داری باور کنم؟
- آره... و من خسته ام. شب به خیر.
به همین آسونی دروغ گفت، بحثو عوض کرد، منو پیچوند و تو خماری قرار داد. و، رفت.
منم رفتمو خوابیدم. ساعت هفت صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و گل های آماده ی توی حیاط رو که از قبل مرتبشون کرده بودم برداشتم. عرفان هنوز خواب بود. از خونه به قصد چهارراه بیرون رفتم و بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی رسیدم. شروع به گل فروشی کردم. کاری ملال آور. وقتی یه ماشین مدل بالا میومد سمتش میدویدم... که معمولا فایده ای نداشت. آن طرف چهارراه، زهرا، دخترک یتیم هفت ساله داشت آدامس میفروخت. چقدر من عاشق این دختر با آن چهره ی نمکیش هستم. حیف... اون الآن باید در مدرسه باشه اما افسوس...

romangram.com | @romangram_com