#ثروت_عشق_پارت_7
- حالا تهمتم میزنی؟ مردیکه الآن نشونت میدم.
بعد یه مشت زد تو دماغ پسره. همراه با این حرکت صدای هوی جمعیت که وقتی شمردم فهمیدم دوازده نفر بودند بلند شد. دیگه تحملشو نداشتم. اینا همه تقصیر من بود. اون راست میگفت... من داشتم دزدی میکردم. و حالا اون داشت تنبیه میشد... به خاطر حفظ مالش داشت تنبیه میشد. آرام آرام صحنه ی حادثه را ترک کردم.و البته که ساعت رو هم برداشتم. شاید شما فکر کنین من سنگدل و بی وجدانم... بهتون حق میدم اگه درموردم این جوری فکر کنین... اما من زندگی سختی را داشتم که خیلی از شما حتی فکرش را هم نمیتوانید بکنید. روزهایی هستند،که من یک وعده غذا هم نمیخورم. شاید با خود بگویید:خب برو کار کن! درسته، من کار میکنم. اما چه کاری؟ گل فروشی. چرا؟ چون به کسی که تا سال سوم دبیرستان بیشتر درس نخوانده است، کاری نمیدهند. تگر هم بدهند حقوقش آنقدر ناچیز است که کفاف زندگی را نمیدهد. من دختر باهوشی هستم، نمیخواهم از خودم تعریف کنم، اما واقعا هستم، چون اگر نبودم، تا الآن جان سالم به در نمیبردم. حالا بگذریم، با عجله به خانه ی فرانک رفتم و لباس ها را تحویلش دادم. او پرسید:« برای چی اینا رو میخواستی؟ مهمونی؟مهمونی کی؟»
باید هم تعجب میکرد. آخه منکه کسیرو نداشتم که منو به مهمونی دعوت بکنه! فقط خاله ی بیوه ام و دخترش را میشناسم. نه من و نه عرفان هیچکدام از فامیل هایمان را نمیشناسیم. عرفان سه سال از من بزرگتره. این طور که خاله ام میگوید، پدرم تک فرزند بود و پدربزرگ و مادربزرگمان خیلی وقت پیش فوت کرده اند. وقتی مادرم منو میخواست به دنیا بیاره، چون پدرم پول کافی برای هزینه ی بیمارستان نداشت، اون در خانه منو به دنیا آورد... و ...خب متاسفانه مرد. بعد پدرم من و عرفانو به خالم سپرد و خودش غیبش زد. وقتی من دوازده ساله بودم، شوهرخالم -خدا بیامرزتش- در اثر تصادف فوت کرد. خب طفلک خالم خیلی کار میکرد اما نمیتوانست مخارج خودش و دخترش و مادوتا رو هم بده. پس وقتی عرفان پانزده ساله شد، برای ما این خونه رو خرید و گفت خدا به همراهتون. خب، دستش درد نکنه که این همه سال مراقبمون بود... ولی بعد از اون سرنوشت مادو تا سیاه سیاه شد. الآنم که وضعمون اینه. خب بگذریم، فرانک، قابل اعتمادترین فردی که میشناسمش، همه ی رازهای منو میدونه. چون اگه کسی نباشه که اینارو بهش نگم، دیوونه میشم. بهش لبخندی زدم و گفتم:« بهت میگم اما فقط منو تحویل پلیس نده!»
- من اگه میخواستم این کارو بکنم، خیلی وقت پیش میکردم!
داستان رو براش تعریف کردم و اونم مثل همیشه که گندکاری میکردم با دهن باز نگاهم کرد. بعد کمی چایی خوردیم و مادرش اومد خونه. مثل همیشه با سوظن و خشونت بهم چشم غره رفت و جواب سلام من را نداد. فرانک با دستپاچگی گفت:« باید مادر منو ببخشی... hون حالش امروز خوب نیست.»
- اشکالی نداره، من دیگه عادت کردم.
- سمانه متاسفم
- اشکالی نداره عزیزم... خب من دیگه میرم خونه. کاری نداری؟
- نه...خدا نگه دارت باشه.
- خداحافظ.
- به سلامت! بازم بیایا!
به سمت خونه راه افتادم. به مامان فرانک فکر میکردم. اون حق داشت از من بدش بیاد... با این که هیچ چی ازم نمیدونست، فقط میدونست که من و برادم تو فقر مطلق دست و پا میزنیم.
رسیدم خونه. سر و صورتم رو شستم و کمی تن ماهی که از شب قبل مونده بود رو خوردم. برای عرفان هم کمی املت درست کردم.
منتظر موندم... پس چرا نمیاد؟ ارسلان بهم گفته بود امشب برمیگرده و همه چیو توضیح میده. نکنه زندانه؟ وای نه! خدا نکنه!
لرزان سمت گوشی تلفن قدیمی رفتم و شماره ی عرفانو گرفتم. در دسترس نبود. ارسلان هم همینطور. رفتم کمی از لیف هایی رو که برای فروش داشتم، بافتم. بعد از مدتی، به ساعت نگاه کردم. یک و بیست دقیقه بامداد بود. دوباره بهشون زنگ زدم اما بازم دردسترس نبودند. حالا داشتم کم کم میترسیدم. من یه دختر تنها، تو همچین محله ای، توی خونه ای ناامن. البته چیزی برای دزدی وجود نداشت... اما خود من که آسیب پذیر هستم و به راحتی میتونن بدزدمن! سریع رفتم که بخوابم. فردا باید سرچهارراه گل میفروختم. از اینکار متنفرم. اما هفته ای سه بار باید اینکارو بکنم. یک روز درهفته ام لیف های دستباف خودمو میفروشم. تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد.
حدودای ساعت چهار بود که با صدای پایی از خواب پریدم. دیدم عرفانه. سریع از جام پاشدم و پیشش رفتم.
romangram.com | @romangram_com