#ثروت_عشق_پارت_74
- شها.... شهاب... کمک...
- سمانه حالت خوبه؟ چیشده؟ حرف بزن.
- شهاب... من...
- سمانه بگو کجایی من الآن میام.
- خونه ام. شهاب بدو.
- بسیار خب.
لرزان و گریان از جنازه ی آرمیتا دور شدم. سعی کردم فایل صوتی لپ تاپ را دوباره پلی کنم، اما پاک شده بود. به سمت دم در رفتم و دنبال یادداشت گشتم، اما آنجا نبود. همون موقع در آسانسور باز شد و شهاب آمد. به سمتم دوید و با دیدن دستان خونیم وحشتزده شد. تکانم داد و گفت:« چه اتفاقی افتاده سمانه؟»
گویی بدنم فراموش کرده بود چگونه باید حرف بزند. به سمت آرمیتا داخل خانه اشاره کردم. او داخل خانه دوید و با دیدن جنازه ی آن زن در داخل خانه ام شوکه شد. زانو زد و نبضش را گرفت:« اوه...»
به طرف من نگاه کرد. من هم بهش نگاه کردم. گویی با چشمانمان با هم حرف زدیم. از جاش بلند شد، دستم را گرفت و گفت:« باید از اینجا بریم.» و سریع از ساختمان خارج شدیم. در کمال وحشت و ناباوری پلیس های مسلح و ویژه رسیدند. آن ها برای دستگیری من آمده بودند.
- خانم رسولی! شما محاصره هستید.
نه! آن ها چطور انقدر زود باخبر شده بودند؟ با درماندگی به شهاب نگاه کردم. او گفت:« کار تو نبوده، درسته؟» سرم را تکان دادم. شهاب گفت:« من بهت اعتماد دارم، سمانه. نمیدونم چی شده اما تو قول داده بودی همه چیو بهم بگی، نه؟»
سرم را تکان دادم. او گفت:« پس بریم؛ من پشتتم.» دستم را گرفت و بیرون ساختمان رفت. پلیس ها شهاب را شناختند و یکی از آن ها گفت:« قربان! او متهم به قتل است!» شهاب در کمال ناباوریِ همه اسلحه اش را درآورد و رو به افسر پلیس گرفت:« از سر راهمون برید کنار.» من پشت شهاب قایم شدم. افسر گفت:« قربان! خواهش میکنم.» شهاب گفت:« بهم اعتماد داشته باشید، خواهش میکنم.» اما افسر به پلیس ها دستور داد که از حالت آماده باش خارج نشوند. شهاب اسلحه اش را به سمت پای افسر نشانه رفت و گفت:« میدونید که شلیک میکنم. پس به حرفم گوش کنید.» آن ها مجبور بودند به حرفش گوش کنند. شهاب سری تکان داد و سریع سوار ماشین شد و من را هم روی صندلی کناریش انداخت و با آخرین سرعت به راه افتاد. من با صدای بلند های های گریه میکردم. شهاب هم گفت:« نمیخوای بگی چی شده؟»
- شهاب... روی در یه نوشته ی مشکوک بود، نوشته بود ثروتتو پیدا کردی؟ من اهمیتی ندادم ولی وقتی اومدم خونه آرمیتا رو دیدم که اینجوریه. خواستم نبضشو بگیرم سرش افتاد رو دستم و کل هیکلم خونی شد... بعد... بعدش روی لپ تاپه یه فایل صوتی شروع به پخش شدن کرد. صدای ارسلان بود. گفت این تنبیه منه برای اینکه ترکش کردم.
- خدای بزرگ خودت کمک کن!
- شهاب حالا چیکار کنیم؟ ارسلان اومده سراغم... اون آرمیتای بیچاررو قربانی کرد... طفلکی یه دختر شیش ساله داشت و... ای وای خدا!!
بعد با به یاد افتادن مهرناز کوچولوی خوشگل و شوهر آرمیتا که واقعا عاشقش بود، و همینطور خود آرمیتا که تا همین دیروز باهام صحبت کرده بود، قلبم به درد آمد... ارسلان داشت تمام اطرافیانم را ازم میگرفت و اینجوری شیره ی جانم را آرام آرام میمکید. خدا لعنتش کنه، تا مرگشو نبینم آرام نمیخوابم.
romangram.com | @romangram_com