#ثروت_عشق_پارت_73
- حالا کی فهمیدی؟
- همین امروز صبح. بچمون سه هفتشه.
- وای خیلی خوشحال شدم فرانک.
اما ظاهرا او خوشحال نبود. چون بلافاصله زد زیرگریه.
- اوا خاک به سرم چیشده مامانی؟
- وای سمانه اگه بدونی چقدر میترسم. مامانم میگه باید قوی باشم اما من کلی وحشت کردم. شوخی نیست که.
- نه عزیزم چرا باید بترسی؟ به این فکر کن که نه ماه دیگه همین موقع ایشالله بچت تو بغلته و داره شیر میخوره... بعدش اگه دختر باشه کلی خوشگل موشگلش میکنی... اگه هم که پسر باشه یه پا جنتلمن دخترکُش میشه!
- راست میگی؟
- آره پس چی؟ فرانک تو داری مامان میشی! فکرشو بکن یه مادر! این بهترین چیزیه که میتونه برای یه زن اتفاق بیفته.
او خندید و گفت:« مرسی سمانه.»
بعدش دیگه کلی حرف زدیم و غیبت کردیم. وقتی که قطع کرد، من خیلی برای فرانک خوشحال بودم. تصمیم گرفتم همین فردا بهش سر بزنم. اما امروز بعد از ظهرم میخواستم برم برای بچش یه کمی لباس و اسباب بازی بخرم. به خاطر همین حاضر شدم و بیرون رفتم. تاکسی گرفتم. رفتم تجریش و کلی براش گشتم. از اونجایی که جنسیت بچه هنوز مشخص نبود یه رنگی گرفتم که هم دختر هم پسر بتونه بپوشدش. بعدش یه دونه خرس پشمالو و دوتا جغجغه و اسباب بازی هایی که بچه ها گاز میگیرند گرفتم. بعد از خرید به خونه برگشتم. وقتی میخواستم بیام داخل خونه، احساس کردم کسی پشت سرمه. برگشتم و پشتم را نگاه کردم، اما هیچکس نبود. چند بار دیگر هم توی این هفته احساس کرده بودم کسی تعقیبم میکند، اما اهمیتی نداده بودم. شانه ام را بالا انداختم و داخل خونه شدم.
فردا صبح زود چون دانشگاه تعطیل بود به خانه ی فرانک اینا سر زدم. ظهر بود که برگشتم. روی در آپارتمانم یادداشتی تایپی به چشم میخورد: به ثروتت رسیدی؟
منظور این نوشته ی مشکوک را نفهمیدم. تصمیم گرفتم در اولین فرصت به شهاب خبر بدهم. کلید در را انداختم و وارد خونه شدم. وقتی پام به اتاق نشیمن رسید، از چیزی که آنجا دیدم وحشت کردم: آرمیتا روی زمین خوابیده بود و چشمانش بسته بود. جیغ کوتاهی زدم و هراسناک به سمتش دویدم. آرمیتا را بلند کردم و نبضش را گرفتم. نبضش نمیزد. ناگهان سرش در دستم افتاد و متوجه سیل خون عظیمی شدم که از پشت سرش جاری شد. دستانم و تمام هیکلم خونی شد. سرم گیج رفت، احساس ضعف میکردم و دستانم به شدت میلرزید. متوجه لپ تاپی شدم که روی میز بود ولی برای من نبود. ناگهان صفحه اش روشن شد و فایلی صوتی شروع به پخش شد:
- به ثروتت رسیدی؟ من که رسیدم، اما نه به ثروت عشق، بلکه به مادیه رسیدم. میدونی این تو بودی که نذاشتی به ثروت عشق هم برسم. حالا وقت تنبیهته. تو این زن را کشتی، این تنبیهته.
صدا آشنا بود. آن را به سرعت شناختم. خود ارسلان بود.به هق هق افتاده بودم. سریع گوشیم را برداشتم و شماره ی شهاب رو گرفتم. تلفنم خونی شده بود. او سریع تلفن را برداشت.
- سلام عزیزم.
romangram.com | @romangram_com