#ثروت_عشق_پارت_75
- سمانه آروم باش، با گریه کردن کاری پیش نمیره. من درکت میکنم، من پشتتم.
خدا را به خاطر وجود شهاب در زندگیم شکر کردم.
- شهاب ازت ممنونم!
- حالا بیا فکرامونو رو هم بریزیم و یه کاری کنیم.
- اوهوم مگه نه ارسلان آدمای بیشتری رو میکشه. وای یه وقت فرانکو اذیت نکنه! اون حاملست!
- جدی؟
- آره.
- به سلامتی.
- اما شهاب تو میگی چیکار کنیم؟
- باید براش تله بذاریم.
- چجور تله ای؟
- احتمالا اون تورو توی این چند روز همش تعقیب میکرده... تو باید به زندگی عادیت ادامه بدی و ما هم تو رو زیر نظر داشته باشیم، اینطوری اگه اومد سراغت میتونیم فوری بگیریمش.
- درسته.
- حالا بیا بریم خونه ی ما تا یه کم حالت بهتر بشه، باشه؟
- باشه.
به خانه ی شهاب اینا رسیدیم. پدر شهاب برای بستن قرارداد با شرکت های دیگر، به آمریکا رفته بود. من رفتم حموم کردم و لباس هایی رو که مستخدم بهم داد رو پوشیدم. بعد از آن یک فنجان قهوه ی داغ سر کشیدم و بقیه ی روز، شهاب شانه اش را در اختیارم گذاشت تا سرم را روش بگذارم. آرامشی که اینکار داشت را انکار نمیکنم. کل روز تو همین حالت موندیم و حتی یک کلمه هم باهم صحبت نکردیم. ظاهرا شهاب به اداره ی پلیس تماس گرفته بود و نقشه را با آن ها هماهنگ کرده بود. خواننده ی عزیز، نه من و نه شهاب دوست نداشتیم که من طعمه ای برای شکار ارسلان باشم، اما مگر چاره ای هم بود؟
romangram.com | @romangram_com