#ثروت_عشق_پارت_5

- ارسلان این جا چه خبره؟ شماها دارین چیکار میکنین؟
با ملایمت سمتم اومد و در آغوشم گرفت.
- این واسه من جواب نیست.
- بذار شب عرفان واست تعرف میکنه.
- شب؟؟؟ کجاست عرفان؟؟
- پیش طلبکاراش.
احساس کردم سرم گیج میره.خودمو از آغوش ارسلان بیرون انداختم.
- و؟؟
- گفتم خودش میاد برات توضیح میده.
یه دفعه چهره اش مثل سنگ سخت شد. اسلحه را از دستم کشید، منو به داخل هل داد و گفت:« همه چیز درست میشه.»
داد زدم:« به چه قیمتی؟»
چیزی نگفت و سوار ماشین شد و رفت. رفتم داخل خونه. توی آینه به خودم نگاه کردم. همان چهره ی خسته ی همیشگی و ناامید. من زیبا نبودم... دختری با چهره ی معمولی... موهای مشکی و پوستی سبزه... هیچ ویژگی در چهره ام نبود که مرا از دیگران متمایز کند. من... هیچوقت در هیچی شانس نداشتم، و این شامل ظاهرم هم میشد.
لباس های فرانک را درآوردم. فرانک صمیمی ترین دوست من است، از اونجایی که من هیچوقت لباس های درست و حسابی نداشتم و ندارم، مجبور بودم از فرانک آن ها را قرض بگیرم. او دختریست بیست و سه ساله، کارمند بانک و در یک قدمی ازدواج! در گنجه ام را باز کردم. تمام لباس هایم شامل دو تا مانتو، یک شلوار جین، دو دست لباس خواب، سه تا روسری و چند تا لباس زیر بود. لباس هایم را پوشیدم و به سمت خانه ی فرانک راه افتادم. پیاده تا آنجا راه زیادی بود و من احتیاج داشتم به دستشویی بروم. پس به مسجدی در آن نزدیکی رفتم. نزدیک اذان بود. مردم داشتند وضو میگرفتند. از دستشویی که برگشتم روی حوضچه ی وضو چیزی توجهم را جلب کرد. یه چیز براق... گران... یه ساعت مارکدار... با خودم گفتم:« خب ببین چی این جا داریم! صاحبت کجاست خشگله؟ حتما گمت کرده آره؟! اشکال نداره من تورو واسش نگه میدارم!»
ساعت را برداشتم، دزدکی به اطراف نگاه انداختم و بعد اون رو توی جیب مانتوم گذاشتم و یه پوزخند عصبی زدم... اما باورتون نمیشه بعدش چی شد... دستی قوی و بزرگ مچ دستای باریکمو گرفت...
- به به خانوم کوچولوی دزد، گیرت انداختم...
برگشتم و مردی خوش چهره را دیدم که چشمان هوشیارش از حرص برق میزد. نمیدانم چرا با دیدنش قلبم مثل گنجشک شروع به تپیدن کرد.

romangram.com | @romangram_com