#ثروت_عشق_پارت_4

- سمانه نکنه تو دلت میخواد بیفتی زندان؟ مگه قرار نبود این کارا رو به ما بسپاری؟
- متاسفم... دیگه تکرار نمیشه.
- حالا اون دارویی که ریختی تو قهوش که نمیکشتش؟
- هه نه بابا دیگه انقدرا هم عوضی نیستم!
- خیلی خب برو تو من به حساب بقیه کارا میرسم.
سوییچو دادم دستش و رفتم توی خونه. اولش فکر کردم عرفان خونه نیست. پس برای این که مطمئن شم رفتم به اتاق سربزنم. درسته اون توی اتاقم نبود... حتما جایی کار داشته.
یه دفعه چیز برجسته ای زیر ملحفه ای روی زمین نظرمو جلب کرد. ملحفه را کنار زدم.... و باورم نمیشد چی میبینم!
یه اسلحه!!
احساس خفگی میکردم... یعنی امکان داره که بچه ها کسی رو کشته باشند؟... نه... عرفان از اینجور آدما نیست... ارسلانم گاهی اوقات قاطی میکنه اما جفتشون به هم قول دادند به خاطر بلندپروازیاشون جون کسی رو نگیرند...
اسلحه رو برداشتم و به امید این که ارسلان هنوز بیرون باشه رفتم بیرون. آره هنوز نرفته بود. داشت با موبایلش حرف میزد. احتمالا میخواست ماشینه رو بفروشه. دید دارم سمتش میام به مخاطبش گفت که بعدا تماس میگیره. احتمالا قیافه ی وحشتزده ام ترسانده بودتش. گفت:
- اتفاقی افتاده؟
- نمیدونم شایدم افتاده یا قراره بیفته !
- سمانه، جون ارسلان واضح حرفتو بزن.
یه دفعه نگاهش روی دستم قفل شد.
- این اسلحه رو از کجا آوردی؟
اشکام بی اختیار شروع به خودنمایی کردن.

romangram.com | @romangram_com