#ثروت_عشق_پارت_48

در آن لحظه، مطمئن بودم راننده ی آن ماشین، یعنی شهاب، زنده نیست...
اشک های گرمم روی گونه هایم میریخت، به شیشه ی عقب ماشین میزدم و ناله میکردم. عرفان با همدردی نگاهم میکرد، اما من فقط به شهاب فکر میکردم. شهاب... آن پسر شاد و مهربان، آن پسر خوش قیافه که بهم ابراز محبت کرده بود، دیگر زنده نبود؟ باور نمیکنم... باور نمیکنم... امکان ندارد... اما این حقیقت است... به صحنه های تصادفش فکر کردم... آن ماشین چپ شد و سه بار هم روی خودش غلتید... فقط معجزه ای میتواند فرد داخل همچین ماشینی را زنده بگذارد... اصلا شاید راننده ی آن ماشین شهاب نبوده، نه؟ شاید... شاید... ای خدا! افکارم را جمع و جور کردم و با فکر اینکه شهاب هنوز زندس و کاملا سالمه، خودم را نگه داشتم. اما بی فایده بود. من اشک میریختم، و به سوگ مردی که دوستش داشتم نشسته بودم. اگر دستانم باز شود، ارسلان را خواهم کشت. شوخی نمیکنم.
دوباره حالم بد شده بود. سرم درد میکرد و دیگر برایم اشکی باقی نمانده بود تا بریزم. آرام آرام به خواب رفتم و خواب شهاب را دیدم، و تمام لحظات خوشی را که با هم گذراندیم. چه خواب شیرینی! دعا دعا میکردم تا ابد همین طور خواب بمانم و رویا ببینم. اما وقتی احساس کردم کسی من را از روی زمین بلند میکند و روی کولش میگذارد، از خواب پریدم. عرفان من را روی کولش گذاشته بود و داشت راه میرفت. صبح شده بود. من نمیدانستم کجا هستیم. جنگل بودیم. هوا نسبتا سرد بود. فکر کنم طرفای شمال بودیم... آب و هواش به طرز غریبی سرد و مرطوب بود. عرفان من را زمین گذاشت و راننده، که طبق حرفای ارسلان فهمیدم اسمش فرخ بود، به دستانم طنابی بست و بعد من را عین جوجه مرغابی دنبال خودش کشید. ارسلان دهانم را باز کرد و من به صورتش تف انداختم. اون بی توجه به حرکت تحقیرآمیز من، گفت:« صدات در نیاد.» البته برای فریاد زدن انرژی نداشتم. دستانم یخ کرده بود و نوک دماغم سرخ شده بود. به انباری کوچک رسیدیم، که طبق گفته ی ارسلان، تا دو روز این جا میمانیم تا بعد رییسشان برسد و ما را از کشور خارج کند. بعد اضافه کرد:« دو روز را برای این صبر میکنیم تا پلیس ردمان را گم کند.» بعد به من گفت:« دیدی عزیزم، از اونجا اوردمت بیرون، حالا وقتشه زندگی نویی را شروع بکنیم.» من به حرف هایش گوش نمیدادم، اصلا نمیشنیدم چی میگوید. دیگر هیچ چی برایم مهم نبود. هیچ دلیلی برای زندگی نداشتم. من موجود بی خاصیتی بودم که یکی از بهترین انسان های دنیا را از روی زمین برده بود. اولش مقصر مرگ شهاب را ارسلان میدانستم، اما درواقع ارسلان هیچ کاره بود؛ این من بودم که شهاب را به کام مرگ فرستاده بودم... من یک قاتلم... قاتل.
بعد از ظهر بود، من کنار گوشه ی انباری کز کرده بودم و پتویی را که عرفان بهم داده بود روی خودم انداخته بودم، نفهمیدم قضیه چی بود اما ناگهان صدای ارسلان به اعتراض بلند شد:
- دیگه قرار نیست دبّه در بیاری! گفتی ده میلیون تومن گفتیم قبول! پنج تومنش دیگه چیه؟
- همینی که گفتم، من نمیدونستم دو روزم الافی داره. من ریسک زیادی رو قبول کردم، میدانی تا الآن چه قدر خودم و خانواده ام را به خطر انداختم؟ اصن من نیستم. پولم را بده برم.
- پولت دست ما نیست، دست رییسه فرخ.
- من پولمو میخوام، وگرنه تا خودتونو و جاتونو به پلیس لو ندادم، بهتره بجنبی.
ارسلان یقه ی آن مرد و گرفت و گفت:« تو هیچ کاری نمیکنی، تا وقتیم که بهت نگم نمیری، روشن شد؟»
- هاه! خودت خوب میدونی که خیلی راحت میتونم به پای چوبه ی دار ببرمت، نه؟ چون قیافه ی هر سه تونم دیدم، و با توجه به اینکه ماشین ندارین جای دوری نمیتونین برین، پس کارم راحته، نیست؟ حالا ولم کن مرتیکه.
ارسلان ولش کرد، و گفت که ما پولی نداریم. تکرار کرد که باید منتظر رییسشان باشد تا پول را بهش بدهد. اما فرخ گوش نکرد، به سمت در انبار رفت و آن را باز کرد. عرفان مانعش شد اما ارسلان از عرفان خواست که کنار برود. عرفان که باورش نمیشد ارسلان به این راحتی کوتاه بیاید، کنار رفت. ارسلان به فرخ گفت:« بسیار خب، بیا پولت را بدهم.» من خیلی تعجب کردم، ما که پولی نداشتیم، پس منظور ارسلان چه بود؟ خیلی زود پاسخ این سوالم را گرفتم؛ تا فرخ برگشت، صدای وحشتناک "بنگ" بلند شد، فرخ روی زمین افتاد، و با دستش، سینه اش را که تیر خورده بود، گرفت و خیلی زود، از این دنیا رفت...

بدن بی جان فرخ روی زمین افتاده بود، من مثل فنر از جایم پریدم، دهان عرفان از تعجب باز مانده بود، ولی ارسلان اصلا عین خیالش نبود که آدم کشته. عرفان، یقه ی ارسلان را گرفت و تکان داد و با صدایی خفه گفت:« هیچ حالیته داری چیکار میکنی؟ ارسلان قرار ما این نبود.»
- ترسیدی بچه سوسول؟
- چرا حالیت نیست ارسلان، تو همین الآن یه آدم رو کشتی!
- به موقعش بیشترم میکشم.

romangram.com | @romangram_com