#ثروت_عشق_پارت_49
دنگ! عرفان مشتی پدر و مادر دار روی صورت ارسلان خواباند. این به معنای شروع جنگ بود. عرفان دوباره یقشو گرفت و لگدی به شکمش زد. من که بی اختیار از چشمام آب میومد، دویدم تا آن ها را از هم جدا کنم. اما عرفان بهم گفت:« دخالت نکن سمانه، وقتشه به این یه درس حسابی بدم.»
نه، وقتش نبود، نه دست کم الآن که اسلحه هنوز در دستای ارسلان قرار داشت، من خیلی ترسیده بودم؛ دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم. جیغ زدم:« تو رو به خدا بس کنید.» این کارها فقط ارسلان را عصبانی و عصبانی تر میکرد، همین و بس. عرفان با کتک زدن ارسلان، نمیتوانست فرخ و شهاب را برگرداند. ارسلان تا آن موقع فقط از خودش دفاع میکرد، اما خیلی زود شروع کرد به مقابله به مثل کردن. ظاهرا عرفان متوجه اسلحه ی توی دست ارسلان نبود، وگرنه دعوا نمیکرد.
طولی نکشید که آن ها با دماغ های خونی و چشم های کبود رو به روی هم ایستادند. عرفان گفت:« ارسلان، سمانه راست میگفت، نباید به حرفات گوش میکردم. بیا برگردیم پیش پلیس، باشه ارسلان؟ دست کم بذار من و سمانه برگردیم، میگیم فرار کردیم، قول میدهیم تو را لو ندهیم، باشه داداش؟» من خودمو انداختم وسط و گفتم:« آره ارسلان، تورو خدا بذار ما بریم، برات دردسر درست نمیکنیم، باشه؟» با امیدواری بهش نگاه کردم، اما چهره اش هیچ نرمشی نداشت. این ارسلان نبود، ارسلانی که من میشناختم این شکلی نبود، کلا عوض شده بود... شایدم از اول اینطوری بوده و من نمیدونستم.
ارسلان با صدایش که هیچ احساسی نداشت گفت:« سمانه، تو الآن احساساتی شدی، نمیتونی خوب تصمیم بگیری؛ مطمئن باش، وقتی که باهم از این مانع بگذریم، ازم تشکر میکنی.»
ارسلان با آستینش خون دماغش را پاک کرد و با نرمی ادامه داد:« آنوقت با هم ازدواج میکنیم.»
در کمال حیرت متوجه شدم کم مانده است به دست و پایش بیفتم، اما خودم را کنترل کردم و گفتم:« ارسلان، یک بار دیگر هم بهت گفته بودم، همه چیز بین ما تمام شده، من تو را دوست ندارم، خواهش میکنم این حقیقت تغییرناپذیر را قبول کن.»
- داری به خاطر اون عوضی این حرفا رو میزنی نه؟
- شهاب عوضی نیست. اینو تو اون کله ی پوکت فرو کن.
- سمانه؟ تو مگه به خاطر پول سمت اون یارو نرفتی؟ وقتی با هم برویم خارج، ریییسمان کمکمان میکند، پس دیگه تو هم لازم نیست به خاطر پول سمت آدما بری.
- واقعا برات متاسفم که در مورد من اینطوری فکر میکنی.
- من مطمئنم تو به خاطر ثروت سمتش رفتی، بهت قول میدم.
- آره، راست میگی، من به خاطر ثروت سمتش رفتم.
- آفرین دخترخوب!
- اما نه اون ثروتی که تو فکرش رو میکنی، نه ثروت مادی.
- پس چی؟
- عشق... به خاطر ثروت عشق....
romangram.com | @romangram_com