#ثروت_عشق_پارت_47
- هاه! شما دوتا الف بچه آخه چی سرتون میشه که بخواین از زندان فرار کنین؟
- ما شاید چیزی سرمون نشه، اما رییسمون همه چیزو از قبل برنامه ریزی کرده واسمون، کافیه فقط به حرفاش عمل کنیم تا از این خراب شده نجات پیدا کنیم.» خب، اگر فکر کردند باهاشون جایی میام کور خوندند.
- من عمرا با شما همکاری کنم، برام مهم نیست چیکار میخواین بکنین، فقط تا جیغ نزدم گورتونو گم کنین.
ارسلان سرش را تکان داد و گفت:« تو زندگیم اشتباهات زیادی در حقت کردم، اما ایندفعه دیگه حواسم جَمعه، و تنها نمیذارم.»
- تو فکر میکنی با اینکارت منو خوشحال میکنی، اما کاملا در اشتباهی!
عرفان گفت:« سمانه... من فکر میکنم ارسلان راست میگه.... ما به رییسمان اعتماد داریم.»
- دیدم اونم چجوری اعتمادتونو پاسخ داد! تنهایی دمشو گذاشت رو کولش و رفت! عرفان بهم گوش کن.
رفتم سمتش و مثل کسی که بخواد کسی رو از خواب بیدار کند، شانه اش را تکان دادم و گفتم:« به خودت بیا عرفان! تو نمیتونی از چنگ قانون فرار کنی؛ یعنی تو بیست و چهار سال عمرت اینو نفهمیدی؟»
عرفان گفت:« من میخوام از تو محافظت کنم. ارسلان...» فهمیدم این ارسلان نامرد مخ داداشمو شست و شو داده، و مخ ارسلان رو هم احتمالا رییسشون شست و شو داده. حرف عرفان را قطع کردم و محکم گفتم:« تو رو خدا عرفان زندگیمو نابود نکن.»
با وحشت به این فکر کردم که اگر فراریم بدهند، دیگر هیچوقت نمیتوانم شهاب را ببینم.
- من با شما هیچ جا نمیام.
- پس به زور میبریمت.
بعد از این حرف، ارسلان با دستمالی به سمتم آمد. فهمیدم که میخواهد دهانم را ببندد، شروع کردم به جیغ کشیدن به امید اینکه شوالیه ام، یعنی شهاب، از راه برسد، اما ارسلان دستمال را به دهانم بست و دستانم را هم بست و منو مثل کیسه ی سیب زمینی روی دوشش انداخت. خواننده ی عزیز، وحشتناک بود، وحشتناک، هیچ کاری ازم برنمیومد. فقط بی نتیجه تقلا میکردم، که این کار باعث میشد مثل کِرم کوچکی به نظر برسم که روی زمین میلولد. به عرفان نگاه کردم، اون مردد بود. به ارسلان گفت:« ام... چیزه... ارسلان... میگم مطمئنی کاری که ما میکنیم درسته؟» ارسلان برگشت و طوری به عرفان نگاه کرد که انگار با یک دیوانه رو به رو شده است، بعد بدون گفتن حرفی از سلول خارج شد، با وحشت فهمیدم که بیرون سلول دوتا از نگهبان ها روی زمین افتاده بودند، مطمئن نبودم زنده باشند. و همین لحظه شوالیه ی سیاه پوشم، شهاب، رسید. البته همراه بقیه ی افسرها. شهاب فریاد زد:« بگیریدشون!» ولی لازم به دستور او نبود، چون افسرها سریع به سمتمان دویدند. ارسلان ناسزایی داد و به سرعت دوید. عرفان هم سریعتر از او. از آن پاسگاه لعنتی خارج شدیم و ماشین شاستی بلندی منتظرمان بود. ارسلان من را در صندلی عقب انداخت و خودش صندلی جلو نشست. عرفان هم کنارم نشست. ارسلان به راننده دستور داد حرکت کند. به چهره ی راننده دقیق شدم: مردی میانسال با موهایی جو گندمی و پوستی روشن. جزییات صورتش را به دقت بررسی کردم تا در صورت امکان اطلاعات کافی را به پلیس بدهم. چون دهانم را بسته بودند و من عادت داشتم با دهان نفس بکشم، کمی احساس خفگی میکردم. به پشت سرم نگاه کردم، پلیس پشتمان بود. وارد اتوبان شدیم. راننده ی دیوانه، که ادعا میکرد حرفه ای است، وارد لاین مخالف شده بود! لازم به ذکر است که بگویم مرگ جلوی چشمانم میرقصید. اما ظاهرا راننده بیش از اندازه به خودش اطمینان داشت. با ناامیدی دیدم که چون راننده واردلاین مخالف شده، بقیه ی پلیس ها از ما خیلی دور بودند، و تنها یک ماشین بود که به ما تقریبا نزدیک بود، و آن کسی نبود جز شهاب. اون با سرعت پشتمان حرکت میکرد و لحظه ای هم ترمز نگرفت. ارسلان اسلحه ای را برداشت و از پنجره به بیرون شلیک کرد. میخواستم جلویش را بگیرم ولی دهانم را بسته بودند و فقط صداهایی ناله مانند ازم شنیده میشد. راننده با عصبانیت گفت:« ساکت شو! حواسم پرت میشود، نکند میخواهی پلیس ما را بگیرد؟»
بله، دقیقا همین را میخواستم.
تیر اول ارسلان خطا رفت و من اگر دست هایم باز بود، از خوشحالی بشکن میزدم. اما متاسفانه، ارسلان بیخیال نبود و میخواست از شرّ آن پلیس فضول خلاص بشه. سرش را دوباره بیرون ماشین برد، چشمانش را تنگ کرد و نشانه گیری کرد. ماشین های لاین مخالف که وحشت کرده بودند، بوق میزدند. همه چیز مثل کابووسی بی پایان بود. ارسلان شلیک کرد، و این دفعه، گلوله به چرخ ماشین خورد، ماشین از جاده منحرف شد، دور خودش دوبار چرخی زد، و در نهایت ناباوری، چپ کرد...
romangram.com | @romangram_com