#ثروت_عشق_پارت_46
لبخندی شیرین زدم و گفتم:« البته!» البته که اینطور فکر میکردم.
- سمانه؟
- دیگه چیه؟
- امشب نمیتونم ببرمت بیمارستان.
خودم فکرش را میکردم، به هر حال، حالم بد نبود و ممکن بود مچمان را بگیرند. دوباره لبخندی زدم و گفتم:« اشکالی نداره، من اونقدرام نازناری نیستم!»
- دیدم تا ساختمان پلیس رو دیدی تنت به لرزه افتاده بود!
- هی! خب رفتارم خیلیم طبیعی بوده!
- باشه بابا تسلیم! حالا بیا ببرمت زندان.
- بسیار خب.
زندان... خب تقریبا همون چیزی بود که فکر میکردم. البته همین دیروز هم اینجا بودم اما انقدر حالم خراب بود توجهی نکرده بودم. سلول من، یک تخت سفت و خشک داشت و بغلش هم یک میز و صندلی گذاشته بودن. پنجره ای کوچک بالای تخت بود، ولی بدترین قسمتش مال وقتی بود که متوجه شدم داخل سلولم تنها نیستم، بلکه با یک مشت سوسک هم اتاقیم. البته خونه ی خودمون هم سوسک داشت، ولی باز هم با دیدنشون اخمامو تو هم کشیدم. شهاب با ناراحتی گفت:« مطمئن باش زود میارمت بیرون.» وقتی این حرفو بهم زد، یاد حرفای ارسلان و نقشه ی فرارشون افتادم... به نظرم فرارشون حرف بیخودی بود که برای آرام کردن من زده بودن. به خاطر همین تصمیم گرفتم این موضوع را نادیده بگیرم و به شهاب حرفی در این مورد نزنم. شهاب ازم خواست تا گوشی موبایلمو بهش بدم. و من هم بهش دادم. بعد بهم شب به خیر گفت و رفت. روی تخت دراز کشیدم و مشغول زمزمه ی آهنگی شدم. آنروز هم به همین منوال گذشت. شب برای خوردن شام، شهاب برام کمی نان و گوشت و مقداری آب آورد و به خاطر خسیسی مدیر آنجا برای سهم غذا کلی غر زد. بعد کنارم نشست و صرفنظر از شرایط اسفبارم، کلی گفتیم و خندیدیم. وای اگه اون نبود من دیوونه میشدم. من خیلی چیزها به اون مدیونم...
وقتی که اون رفت، دوباره فکر فرار ارسلان و عرفان مثل خوره به جانم افتاد. اگر راست بگویند چه؟ اگر واقعا فرار کنند و دوباره گیر بیفتند، آیا مجازاتشان دوبرابر نمیشود؟ با کمال ناامیدی فهمیدم نگرانشان هستم. با این همه، فکر نکنم آنقدر احمق باشند که دست به همچین کاری بزنند. اما اگر فرار کنند، مسلما پای من هم گیر میکرد. دوباره دردسر! با وجود این همه فکر و خیال، خوابم برد. خوابی تقریبا آرام. صبح که از خواب بلند شدم، فکرش را هم نمیکردم که تا پایان آن روز چه اتفاقات هولناکی برایم خواهد افتاد...
از خواب بیدار شدم، از نگهبان خواستم تا مرا بیرون بیاورد تا بتوانم از دستشویی عمومی استفاده کنم. بعد از آن، نگهبانی که نمیشناختمش برام صبحانه آورد. تعجب کردم چرا شهاب نیومده، ولی خب اون سرش شلوغه و نمیتونه الاف آدم به دردنخوری مثل من بشه. آن روز هم سپری شد، منم بیکار روی تختم نشسته بودم و به دیوار خیره شده بودم. احساس پوچی میکردم. تا به حال سابقه نداشته که من حوصله ام سربره. همیشه کاری برای انجام دادن وجود داشته، مثلا میتونستم لیف ببافم یا دسته گل ها را مرتب کنم، غذا بپزم و تلفنی با فرانک صحبت کنم، یا خونه را جمع و جور کنم؛ به خاطر همین، اینکه الآن حوصله ام سررفته بود، برایم حس غریبی بود که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که شهاب بهم سر زد، ازش بخواهم تا کمی کتاب برایم بیاورد تا مطالعه کنم. با اینکه تحصیل کرده نیستم، اما همیشه تشنه ی مطالعه بودم.
فکر میکنم گرگ و میش شده بود که صدای قدم های بلند و سریع دو تا مرد که با هم پچ پچ میکردند را شنیدم. ابتدا اهمیتی ندادم، اما وقتی که یکی از آن ها با صدای آشنایش صدایم کرد، گوش هایم را تیز کردم. مطمئن بودم خود ارسلانه، تُن صدایش را میشناختم: صدای بلند و گرفته اش که مانند صدای پسرهای نوجوان، کمی دورگه به نظر میرسید.
- سمانه؟ سمانه؟
خواننده ی عزیز، درست حدس زدید، آن ها به قولشان عمل کرده بودند، و فرار کرده بودند. صدایم در نیامد، مصمم بودم باهاشون همکاری نکنم. به خاطر همین، جوابشان را ندادم، در عوض روی تخت دراز کشیدم، و پتوی نازک را روی خودم انداختم و خودم را به خواب زدم. اما آنها پیدایم کردند. چطور و چگونه اش را از خودشان بپرسید! به هر حال، با ورود آن ها من از جایم پریدم و گفتم:« هیچ معلوم هست دارین چه غلطی میکنین؟ مگه از جونتون سیر شدین؟» ارسلان گفت:« تا حالا شده حرفی بزنم و بهش عمل نکنم؟» با یادآوری حوادث چند روز پیش گفتم:« البته که شده، بشمرم؟»
عرفان گفت:« سمانه، باور کن برای ما هم سخت بود، اما میخوام با بیرون آوردنت از اینجا برات جبران کنم.»
romangram.com | @romangram_com