#ثروت_عشق_پارت_45
- اوه واقعا؟ حالا دیگه نیست.
- هاه، چرا هست.
- نه، بعد از کارایی که در حقش انجام دادی فکر نمیکنم دیگه دوستت داشته باشه. درست نمیگم سمانه؟
- ها؟
من هنوز تو شوک بودم. قلبم مثل گنجشک، تند تند میزد.
- تو این آقا رو دوسش داری سمانه؟
خب، حالا وقتش بود یه کوچولو انتقام بگیرم. خوشبختانه کمی تو این کارا ماهر بودم. دستم را در دست شهاب گذاشتم، رویم را از ارسلان برگرداندم، لبخندی دلچسب تحویل شهاب دادم و گفتم:« نه عشقم، من از این مرد متنفرم.» و این دقیقا همان چیزی بود که شهاب میخواست، اون میخواست حساب کار دست ارسلان بیاد.
خب، خواننده ی عزیز، من آدم بیرحمی هستم، قبول، ولی قیافه ی ارسلان دیدنی بود. حاضر بودم هرچی دارم را بدهم تا دوباره قیافشو ببینم. اون از میان دندان های به هم قفل شده اش گفت:« خفه شید، جفتتون. و شما، غریبه، بهت نشون میدم با کی طرفی، روشنه؟» و من پوزخندی زدم و به شهاب گفتم:« بریم؟» اونم با لبخندی متقابل گفت:« بریم.» و به این ترتیب از اتاق خارج شدیم. از اتاق که بیرون آمدیم، شهاب گفت:« کارت حرف نداشت، چشماشو دیدی؟ داشت از حدقه درمیومد! هههه!» منم خندیدم... من فیلم بازی نکرده بودم... حرف دلم را گفته بودم....
شهاب بهم گفت:« سمانه؟»
- بله؟
- واقعا متاسفم...
- برای چی؟
- اینکه کاری از دستم برنمیاد.
خدای من! اون خودشو مقصر گناهای من میدونه؟! واقعا احمقانس!
- وا... این چه حرفیه که میزنی! من خودم باید حواسمو جمع میکردم تا تو هچل نیفتم. تو هم هرکاری از دستت برمیومد برام کردی.
- واقعا اینطور فکر میکنی؟
romangram.com | @romangram_com