#ثروت_عشق_پارت_44

- بله، خودمم.
عرفان از روی صندلی بلند شد. دست هایش را بسته بودند. سرتا پامو ور انداز کرد و گفت:« تو از کجا با اون زن آشنا شدی؟ تو هم... مثل ما سال ها قاچاقچی بودی؟»
- سال ها؟؟؟
که اینطور... پس من بدبخت را بگو که فکر میکردم آن ها فقط دزدی ساده میکنند.
- آره... خب...
- عرفان، واقعا برای خودم متاسفم.
بغضم را قورت دادم و با زحمت ادامه دادم:« از تو انتظار نداشتم... پس همه ی این سال ها، به خواهرت، تنها کَست، دروغ میگفتی آره؟ میدونی من این مدت واسه نجات توی لعنتی چقدر عذاب کشیدم؟ آنوقت توی عوضی برای من آنشب فیلم بازی کردی و گفتی میخوای برای تهییه ی پول، دست به چه کاری بزنی!» ناگهان به یاد پلیس هایی که خانه را محاصره کرده بودند افتادم و فهمیدم حداقل قضیه ی علیرضا راست بوده... بالاخره ما باید به خاطر آن هم شده خانه را ترک میکردیم، اما آن ها نباید به من دروغ میگفتند و من رو ترک میکردند.
- سمانه، باور کن همه ی این کارها به خاطر خودت بوده... تا زندگی خوبی داشته باشی.
حالا ارسلان وارد معرکه شد.
- سمانه باور کن برای ما خیلی سخت تر بوده عزیزم... عرفان که برادرته... و من که عاشقتم... برای جفتمون...
- خفه شین همتون! عرفان، تو دیگه برادرم نیستی، و ارسلان، حالم ازت به هم میخوره! دیگه همه چی تمومه!
- نه! تموم نیست.
ارسلان دهانش را سمت گوشم برد و گفت:« ما حتی نقشه ی فرارمان را هم کشیدیم! مطمئن باش زود از این جا میبریمت بیرون! بعدش سه تایی با هم میریم یه جایی خارج ایران زندگی میکنیم!»
- نه امکان نداره! دور من را خط بکشید! من فرار نمیکنم!
- چرا، میکنی. شنیدم سلول های زنا توی ضلع جنوبیه. پس فردا شب منتظرمان باش.
خدای من، باور کردنی نبود. اینا انگار بدون گناه نمیتونستن نفس بکشن. حالا من بدبخت دوباره قربانی میشدم. جیغ زدم:« من نمیام، همینه که هست!» همان موقع شهاب وارد اتاق شد و من را در آغوش کشید. خیلی ناگهانی بود. چشمای من و عرفان و به ویژه ارسلان، از تعجب گشاد شده بود. ارسلان گفت:« یالا دستتو بکش یارو.» روی زمین تفی انداخت و چانه اش را به حالت مبارزه طلبانه منقبض کرد. مطمئنم اگه دستشو نبسته بودند، دست به یقه میشد. اون ادامه داد:« اون نامزدمه، حالا شما کیش باشین؟»

romangram.com | @romangram_com