#ثروت_عشق_پارت_43
- بقیه ی جیب بری هام چی؟
- نگران اونا نباش... دست کم دوسال زندانه که من سند میذارم واست.
- و اگر شهنازو پیدا نکنین؟
او با شنیدن پرسش من لبش را گاز گرفت، گفت:« پیدایش میکنیم...»
- و اگه نکنین؟
- خب... در آن صورت دیگر هیچکس کاری نمیتواند بکند...
- چند سال باید آب خنک بخورم؟
- ده سال رو شاخشه.
وای نه خدایا! ده سال! مگه یک انسان چقدر عمر میکنه که ده سالشو هم تو زندان بگذرونه؟! شهاب بهم گفت که دیگر بیشتر از این نمیتوانم در درمانگاه باشم و باید باهاش به پاسگاه بروم. بعدش اضافه کرد که البته که لازم نیست در زندان باشم، بلکه پیش خود او میمانم. در دلم گفتم:« خدا تو رو از آسمون واسه ی من فرستاده شهاب! ازت ممنونم.» و بعد، همونطور که در دلم این حرف هارا میزدم، صدایم را در دلم کمی پایینتر آوردم، گویی کسی حرف های دلم را میشنود، و با همان صدای آهسته اضافه کردم:« شهاب... دوستت دارم...نه.... عاشقتم.» و لبخندی کوچک زدم.
وارد پاسگاه شدیم، ایمان به سراغمان آمد، با همان شور و نشاط همیشگیش من رو کمی از حالت افسردگیم درآورد.
- به به مرغای عشق! ببینم فکر کنم قرار مدارای عروسیتونم گذاشتین دیگه نه؟
شهاب خندید و گفت:« بله، و متاسفانه تو توی لیست مهمونا نبودی!»
- ای بابا! معلومه من نباید توی لیست باشم! آخه مهمون افتخاریم!
- اشتباه نکن، اینکه تو لیست مهمونا ننوشتمت به خاطر این نبود که مهمون افتخاری هستی، بلکه میدونستم انقدر پررویی که وقتی دعوتت نکنیم هم پامیشی میای، چه برسه به اینکه دعوتت کنیم!
با لبخند کل کل های آن هارا دنبال میکردم. شهاب، من رو یاد عرفان مینداخت. اون هم همینجوری شوخ بود. اما ارسلان، هیچوقت اهل شوخی و بگو و بخند نبود. بلکه تا آنجا که یادمه، همیشه مشغول دعوا بود. همون موقع دوتا زندانی رو به اتاق بازجویی بردن، و شهاب گفت:« آن ها عرفان و ارسلان بودند، میخواهی کمی باهاشون صحبت کنی؟» بله، میخواستم. اما آمادگیشو نداشتم. از طرفی همچین فرصتی دیگه ممکن بود بهم دست ندهد. به خاطر همین قبول کردم.
وارد اتاق بازجویی شدم، عرفان سرش روی میز بود و ارسلان سرش را روی دستش گذاشته بود. متوجه حضورم نشدند، شهاب ما را تنها گذاشت و من سرفه ای عمدی کردم. عرفان سرش را بالا آورد و ارسلان بهم چشم دوخت. آن دو، با هم، و با ناباوری فریاد زدند:« سمانه؟!»
romangram.com | @romangram_com