#ثروت_عشق_پارت_42
- آره... متاسفم کاری در اینمورد نمیتونم بکنم... صبر کن...
سریع از جاش بلند شد و گوشیشو برداشت و از حالت ضبط خارج کرد. به اطراف نگاهی انداخت و بهم اشاره کرد به جایی بروم که دوربین نتواند فیلم بگیرد. بعد با صدایی آهسته گفت:« بدنت هنوز داغه، پس خودتو به بیهوشی بزن تا ببرمت بیمارستان و شب رو اونجا بگذرونی. اینطوری لازم نیست بری زندان.»
- آها... باشه.
و خودم را به بیهوشی زدم. شهاب من رو بلند کرد و از آنجا به درمانگاه برد؛ و روی همون تخت قبلیه گذاشت و خودش بیرون رفت. من هم زود خوابم برد.
فردا صبح که از خواب بیدار شدم، حالم خیلی بهتر بود. روی تختم نشستم و به حوادث روزهای پیش فکر کردم.
ناگهان احساس درد شدیدی را در مثانه ام کردم و به یاد آوردم که خیلی وقت است که قضای حاجت نکردم. گوشیمو برداشتم، با شهاب تماس گرفتم و او فوری خودش را رساند. خوشبختانه پاسگاه پلیس بغل درمانگاه بود. او ابتدا در زد و وارد اتاق شد. با دیدن من، لبخندی زد و پرسید:« خوب خوابیدی؟» منم متقابلا بهش لبخندی زدم و گفتم:« آره... راستش شهاب... میدونی...؟ چیزه....» لب هایم را گاز گرفتم و او متوجه منظورم شد. گفت:« اوه، بله! بیا ببرمت.» بعد من رو به سمت دستشویی راهنمایی کرد. بعد از آن، بهم گفت:« امروز بعداز ظهر دوباره میخوان ازت بازجویی کنند.» با گفتن این حرف اخم هایش را در هم کشید، او ادامه داد:« هنوز شهناز و آن مرتیکه ی عوضی را پیدا نکردیم... رییس پلیس اصرار میکنه که تو میدونی اونا کجان.»
- من؟ نه به خدا من هیچی نمیدونم.
- سمانه... امروز صبح برادرت را دیدم.
- عرفانو؟
- آره. خب اونکه منو نمیشناسه ولی چون اسم و فامیلیشو میدونستم شناختمش.
- آها... باهاش حرف زدی؟
- نه... ولی میدونی... اون به خاطر جرمایی که تو بهشون اعتراف کردی، شاید پانزده سال بیفته زندان.
- پانزده سال؟
- آره. فکر کنم.
- من... من چی؟
- اگه شهناز رو پیدا کنیم و اون حرفاتو تایید کنه، آزادت میکنند.
romangram.com | @romangram_com