#ثروت_عشق_پارت_41

اما آقای مرادی به قول خودش بی اعصاب تر از این حرفا بود. کمرش را راست کرد. سمتم آمد. یقه ی مانتوم را در دستش گرفت و منو از روی صندلیم بلند کرد. من بیهوده تقلا کردم تا مرا زمین بگذارد، اما خیلی نیرومند بود. شهاب در واکنش این حرکت سریع از جاش پرید و فریاد زد:« ولش کن سینا! همین الآن!» و من را از اون مرد سنگی جدا کرد و مشتی را تو چونه اش خوابوند. آقای مرادی که باورش نمیشد کتک خورده، با لحنی تهدید آمیز گفت:« شکایتت را میکنم!» و از اتاق خارج شد. شهاب بلافاصله روی زمین کنار من زانو زد و گفت:« حالت خوبه؟ آسیب که ندیدی؟»
- من خوبم. شهاب؟
- بله؟
- من واقعا متاسفم که بهت دروغ میگفتم. من... من... خیلی متاسفم.
- اشکالی نداره... مهم اینه که الآن راستشو بهم گفتی.
میخواستم بهش لبخندی بزنم اما گویا ماهیچه های صورتم فراموش کرده بودند چطور باید بخندند.
- سمانه؟
- بله؟
- بهم یه قولی بده.
- چه قولی؟
- از این به بعد، همه چیو با من درمیون بگذاری.
- قول میدم. شهاب؟
- بله؟
- از اینکه بهم باور داری، ازت ممنونم. دیگه هیچوقت، بهت دروغ نمیگم.
- خوبه. حالا باید بری.
- زِ... زندان؟

romangram.com | @romangram_com