#ثروت_عشق_پارت_40
- آها.
- خب برو تو.
با دیدن دوباره ی ساختمان، احساس حالت تهوع کردم. وارد اتاقی تنگ و تاریک شدیم که یک طرف آن شیشه بود، و پر از دوربین بود. من روی صندلی سفتی نشستم. استرس داشتم. بی اختیار شروع به جویدن ناخن هایم کردم. دوباره احساس سرما و سرگیجه داشتم. پلیسی قوی هیکل در را باز کرد. پشت سرش شهاب وارد اتاق شد.
شهاب وارد اتاق شد، روی صندلی نشست و آن یکی مرد هم کنار میز وایساد. آقائه به شهاب سری تکان داد، دست هایش را به هم مالید، به من گفت:« خیلی خوش شانسی خانم، که من ازت بازجویی نمیکنم. آخه میدونی، یکم بی اعصابم. خخخخ.» من بی توجه به حرف های مسخره اش با التماس به شهاب نگاه کردم. بهم لبخندی زد و گفت:« سمانه، استرس داری؟» سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. دهانم خشک شده بود و دستانم بی اختیار میلرزید. از تصور سال ها پوسیدن در زندان وحشت داشتم. شهاب به آن مرد گفت:« آقای مرادی، میشه لطفا یه لیوان آب برای ایشون بیارین؟»
- حتما.
با خروج آن مرد، شهاب لبخند دلگرم کننده ای بهم زد و کمی آرام شدم. بهم گفت:« نترس سمانه، من پشتتم.»
- ازت ممنونم که هوامو داری.
- خواهش میکنم فسقلی.
- فسقلی خودتی.
- هههه چشم هرچی شما بفرمایین.
شهاب موبایلش را روی میز گذاشت و دکمه ی ضبط را زد. همان موقع هم آقای مرادی وارد اتاق شد. لیوان آب را روی میز گذاشت و با قیافه ی عبوسش بهم نگاه کرد. با دستانی لرزان لیوان را برداشتم و کمی از آن را نوشیدم. خیلی گرمم بود. به گمانم هنوز تب داشتم. شهاب روی میز دولا شد و گفت:« خب، حالا هرچی میدونی بگو.»
و من گفتم. همه چیز را گفتم. حتی قضیه ی عرفان و طلبکارهای دروغکی اش را هم گفتم. حتی به جیب بری های خودم هم اعتراف کردم! وقتی صحبت هایم تمام شد، شهاب سرش را تکان داد و آن مرد با صدای بلند فریاد زد:« ما اینجا نیومدیم تا به داستان زندگی تو گوش کنیم! زودتر حرف بزن! بگو ببینم شهناز کجاست!»
- من... من نمیدونم... قسم میخورم... واقعا نمیدونم.
- بنال!
از بی ادبی و عصبانیت آن مرد شوکه شده بودم. من حقیقت را بهشون گفته بودم. شهاب گفت:« خونسردی خودتونو حفظ کنید، آقای مرادی. من مطمئنم سمانه داره حقیقت رو بهمون میگه. مگه نه سمانه؟»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:« درسته.»
romangram.com | @romangram_com