#ثروت_عشق_پارت_195
- خب عزیزم وقتی دیدم که تو تسلیم نمیشی و شهاب هم که همیشه پشتته، با خودم گفتم تنها راه حل برای اینکه از شرت خلاص شم اینه که یه کاری کنم شهاب از تو بدش بیاد.... اونوقت تو هم هیچ کاری نمیتونی بکنی.
او خیلی ریلکس بود. انگار که داشت در مورد رنگ کاشی های آشپزخونه نظر میداد. دست هایش را به هم مالید و ادامه داد:« تا اینکه اونشب تو مراسم عقد شهاب و روشنا، یاشار بهم گفت که از تو خوشش اومده... وقتی هم که مراسم به هم خورد و یه جورایی آبروی عباسی اینا رفت، به یاشار گفتم که میتونم یه کاری کنم که هم تو به سمانه برسی، و هم آبروی از دست رفته ی خواهرت رو برگردونی... اونم گفت که هر کاری میکنه. تا اینکه بهم گفت که اونشب تو رو تو خونمون دیده و باهات قرار گذاشته... خب منم که مثل همیشه عقلم رو به کار انداختم و یه نقشه ی درست و حسابی کشیدم.»
حالم از او به هم میخورد. باورم نمیشد چطور یه زمانی به او میگفتم پدر!
دست های مشت شده ام را به سمت یاشار گرفتم و شروع کردم به صحبت کردن:« تو... مگه ما با هم قرار نذاشتیم؟ مگه قرار نذاشتیم که تو به هیچکس حرفی نزنی نامرد؟» در کمال ناامیدی متوجه شدم که دارم گریه میکنم.
- من... خب راستش....
پدر شهاب اومد نزدیک من و گفت:« خب خب... میبینی که من بردم! خدایی من باهوش نیستم؟»
صدایی گرم و آشنا فریاد زد:« اصلا!»
همه ی ما برگشتیم سمت صاحب صدا که در آستانه ی در ایستاده بود و نقابی از خشم به چهره داشت. توجه داشته باشید که من هنوز گریه میکردم. ستایش خانوم هم پشت شهاب وایساده بود و معلوم بود که حسابی ترسیده. در دلم ازش تشکر کردم که رفته شهاب رو اورده... گرچه اگر او اینکار رو نمیکرد، مطمئن بودم خود شهاب از سر و صداها میفهمید که یه خبرایی هست و میومد پایین.
- باهوش؟! کسی که باهوشه حواسش هست که نقشه ی محرمانه و شرم آورشو توی خونه ی قربانی نَگه!
- آم... پسرم فکر کنم من و تو باید باهم صحبت کنیم.
- نه پدر! دیگه همه چی تموم شد! من میخوام با سمانه ازدواج کنم همین و بس!
- تو غلط میکنی!
- این عکسم قاب کنین بزنین به دیوار تا هروقت دیدینش یادتون بیفته که چه آدم سنگدلی بودین پدر!
- شهاب!
شهاب آن عکس را که در دستش مچاله کرده بود روی زمین انداخت و سپس اومد سمت من. دست من رو گرفت و من را دنبال خود کشاند. من هم با کمال میل همراه او رفتم تا در بیرون از این جهنم نفسی تازه کنم.
romangram.com | @romangram_com